تاحالا پابرهنه راه رفتن توی صحنت رو تجربه نکردم. تابه حال وسط بین الحرمین گیر نکردم. تل زینبیه رو از نزدیک ندیدم. توی حرمت دل سیر گریه نکردم. طعم چای عراقی رو نچشیدم. عروسک نخریدم بیام دیدن دخترت... توی گرما و راه طولانی و شلوغی و هزارتا اتفاق خسته کننده اربعین گیرنکردم تا آخرش بگم همه اینا فدای لبخند آقام حسین.. :)
اما تو گوگل سرچ کردم و تمام عکسای حرمت رو دیدم
پخش زنده های تلویزیون رو دیدم
توصیف حرمت رو از آشناها شنیدم
گلایه ای ندارم که تا الان نتونستم بیام.. هرچیزی لیاقت میخواد که حتما نداشتم..
ولی آقا جدا از کربلا؛ محتاج یه نگاهتیم... :)
همیشه دلم میخواست سرم شلوغ باشه. شلوغِ شلوغِ شلوغ!
اونقدر درگیر که نتونم بشینم یجا و ساعت ها فکر و خیال کنم.
به قدری فکر و خیال که تصورات وحشتناکم جزئی از وجود من بشه.
الان دقیقا توی همون نقطم...
و میتونم بعدها از این دوران به عنوان بهترین و آسوده ترین دوران زندگیم یاد کنم :)
شاید از یجا به بعد آدم انقدر وقت تلف میکنه که خسته میشه.
این از اون موقعاست که خستگی کاملا بجا و خوبه و آدم به خودش میاد و
میگه : دیگه بسه.
آرزو میکنم توی زندگیت یه عالمه از این ( دیگه بسه ) های بجا و مثبت داشته باشی...