اینجا خاطرات سه سال منه. میخواستم تا بعد کنکور نیام اینجا ولی امشب نتونستم. خیلی آشفته م. اگه همه ی عمر میدوییدم و میگفتم بالاخره به یه جایی میرسم، این چند روز انگار انتهای راهه. انگار پایان راهه. کاش یکم ذهنم رو بازتر میکردم و اینطور به دوماه اینده نگاه نمیکردم ولی نمیتونم.
نمیدونم اخرش چی قراره بشه. انگار دارم روی طناب راه میرم و تعادل ندارم. هیچوقت انقدر آشفته نبودم تو زندگیم. اگه این سه ماه بگذره آرزوی برگشت که هیچ، حتی دیگه به این روزا فکرم نمیکنم.
نمیدونم دکمه ی رضایتم کی قراره روشن بشه. کی قراره بگم بسه حالا خوندی و یاد گرفتی و اجازه داری اعتماد به نفس داشته باشی. نمیدونم چرا تا من به این سال و این نقطه رسیدم کنکور زیر و رو شد. کاش میشد این دو ماه بجای اینکه درس بخونم و اضطراب بکشم میرفتم زیر زمین و سال بعد درمیومدم.
.
.
.
.
به دعای هرکسی که این متن رو میخونه احتیاج دارم. نه برای رتبه و عدد و این مزخرفات. برای آرامش.