متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
پیوندهای روزانه

۰۱:۰۱۲۴
خرداد

امروز آخرین امتحان و آخرین روز یادهم بود. و بلافاصله اولین جلسه توجیهی دوازدهم. حالت عجیبی دارم. بین خوشحالی و ناراحتی. ناراحتی برای اینکه تموم شد و خوشحالی بازم برای اینکه تموم شد. یکی از چیزایی که پارسال یاد گرفتم همین بود که بعضی وقتا نباید روزای خوب زیاد طول بکشن تا مزه شون بمونه. نمیدونم از امسال باید چی بگم. امسال خیلی کم به وبلاگ سرزدم اما حالم خوب بود. بعضی وقتا اونقدر خوب که میومدم اما نمیدونستم چی باید بنویسم. آدمایی که دیدم، راهی که انتخاب کردم، کارهایی که انجام دادم همه و همه کارها و اتفاقاتی بود که مطمئنم همونقدر که توی اون لحظه برام ارزشمند بودن، بعدها هم ارزشمند و مهم خواهند بود. توی این چند روز هم اتفاقای زیادی افتاد.

یکیش اولین تئاتر (البته نمایشنامه خوانی) یکی از دوستام بود که حدودا دو ساله داره از این کلاس به اون کلاس اموزش میبینه. این موقعا من یه گوشه نشستم و تشویق میکنم و با خودم میگم چقدر خوبه که آدم بره دنبال آرزوهاش و اگه اون آرزو، یکی از آرزوهای من هم باشه خودم رو در ناتوان ترین حالت ممکن میبینم در برابر اون فرد. تئاتر اما آرزوی من نبود. 

عازم مشهدم. بعنوان آخرین مسافرت و تفریح قبل از شروع سال کنکور. مشهد با مدرسه. یکم ناراحت کننده ست. معلوم نیست بعد از این سفر چه اتفاقی قراره بیوفته. معلوم نیست کسایی که قراره توی این سفر عزیزترین دوستام باشن، بعد این سفر و توی این رقابت هم باز همون آدمن؟ اصلا خودم همون آدم سابقم توی سال کنکور؟ فکر نمیکنم. 

وقتی حرف از سفر مشهد میشه هیچوقت تا زمانی که پام رو توی صحن نذارم باورم نمیشه که طلبیده شدم. همیشه یه حسی بهم میگه کوچیک تر از اونی هستی که طلبیده بشی و اصلا راه داده بشی به این مکان. سال قبل اواسط مرداد فکر کنم رفتم. و الان حدودا ۱۱ ماه گذشته شایدم کمتر. یعنی زودتر از یک سال انگار طلبیده شدم. این برای من خیلی مهمه چون تاحالا نشده بود که انقدر با فاصله کم دعوت بشم. کاش واقعا دعوت شده باشم..

... مـــیــم ...
۱۶:۵۳۰۶
خرداد

مطمئنم که امتحانای خرداد برابره با آخرین نفس های جمع دوستانه مدرسه. آخرین روزایی که میشه بدون استرس تست زنی و عقب موندن از بچه ها و کنکور، کتاب خوند و فیلم دید و بیرون رفت. خواهرم مدام بهم میگه شروع سال کنکور معادل مرگ که نیست! قرار نیست خودتو حبس کنی و بمیری که! ولی من این دید رو ندارم. حتی حرف معلم مورد علاقم که گفت سال کنکورش وقت اضافه میاورده و میرسیده روزی بیست صفحه کتاب بخونه رو هم باور نکردم. حداقل برای خودم. ولی وقتی به خرداد رسیدیم و به خودم نگاه کردم و دیدم دوسال دبیرستان رو گذروندم، تعجب کردم.

از خود قبلیم، خود قبل از این دوسالم چیزای عجیبی یادم اومد. چیزایی که باعث شد حس کنم واقعا بزرگ شدم. واقع بین تر شدم. سبک زندگیم کم آسیب تر شده. مثلا همین که دیگه برام مهم نیست یکی از دوستای نزدیکم آتئیسته و بعنوان یه دوست بهش نگاه میکنم نه یه آتئیستِ متفاوت با من. یا فهمیدم که بابام خدای دوم نیست. یا اینکه عادت هرروز از خونه بیرون رفتن از سرم افتاده و خیلی وقته بیرون رفتن و گردشام شده ماهی یه بار. 

توی این سه ماهی که مونده تا سال تحصیلی کنکوریم شروع بشه حس میکنم خیلی کارا دارم. خیلی کارایی که دوست دارم رو باید انجام بدم تا رو دلم نمونه و همینطور یه سری کارایی که دوست ندارم رو هم باید انجام بدم تا اماده بشم برای سبک زندگی جدید. سبک زندگی ای که همین تازگی توی المپیاد کم و بیش تجربه ش کردم، روزی ده ساعت درس خوندن! 

... مـــیــم ...
۰۱:۲۹۱۹
ارديبهشت

امروز ازمون المپیادو دادم و تموم شد. حس سبکی دارم. بین خوشحالی و ناراحتی. ناراحتی بخاطر اینکه این مسیر تقریبا تموم شد و دیگه کاری برای انجام دادن ندارم برای یه مدت و خوشحالی برای اینکه این استرس بیخود امتحانمم تموم شد..

فکر نمیکردم اینطوری بشم اما نتیجه ش واقعا برام مهم نیست. همین که انتخاب کردم برای یه مدت درس بخونم برام بسه. از فردا زندگیم برمیکرده به روال عادی. یعنی صبح بیدار شم برم مدرسه و دوباره کارای روزمرمو انجام بدم و یه سری ادم تکراری ببینم و بخوابم و دوباره فردا. امتحانای خرداد داره میرسه و بعدشم خوندن برای کنکور. کلاسای حافظم تموم شد و حس میکنم انقدر تموم شدنش برام ناراحت کننده بود که نتونستم حتی برای خودم ابرازش کنم. حس خالی بودن دارم. نباید همه اینا (تموم شدن المپیاد و کلاس حافظ و سال تحصیلی و شروع امتحان) باهم اتفاق میوفتاد :)

... مـــیــم ...
۱۳:۴۶۲۵
فروردين

جایزه هایی که برای درس خوندنم میذارم معمولا فیلمه. اگه فلان قدر بخونی میتونی بری سراغ سریالت. یادمه شب قبل امتحان ترم جامعه شناسی هم اینکارو کردم. تا ۱۲ خوندم و از ۱۲ تا ۱ و خورده ای فیلم دیدم. نمیگم که جواب میده و ادمو بیست میکنه اما همین ذوق برای فیلم دیدن باعث میشه از جام بلند شم و برم سراغ کتابام. 

الان که کلا یه ماه هم از سال جدید نگذشته میتونم شوخی بیمزه کنم و بگم از پاسال تاحالا فیلمی که دوست داشته باشم و بخوام بشینم پاش ندیدم. همش برنامه های تلویزونی که سر شام یا نهار ادم روشن میکنه ببینه چه خبره. راستش این روزا زیاد دلمم نمیخواد فیلم ببینم. 

این دو روز پنجشنبه و جمعه یه برنامه سنگین ریختم برای خودم. جایزه هم گذاشتم اتفاقا. اما فیلم نیست. کلاسه. خیلی برای خودم عجیبه. فکر نمیکردم یه کلاس برام اونقدر جالب باشه که بعنوان جایزه بهش فکر کنم. کلاس خاصی ام نیست، کلاس حافظ خوانی ایه که شنبه ها برای بچه ها برگزار میشه و معلمش اجازه داده برای خوندن المپیاد نرم سر کلاسش. همینم بهم دلشوره میده که بخوام اون یک ساعت رو بعنوان جایزه سر کلاسش بشینم و اون بیرونم کنه بگه برو درست رو بخون :)

فعلا زیاد خوابیدم امروز. نمیدونم میرسم برنامه ام رو کامل انجام بدم یا نه. اما کاش میشد شنبه بیرون نشم از کلاسش. 

... مـــیــم ...
۲۳:۳۴۰۶
فروردين

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند از حافظ - مجله اینترنتی چارگوشه

 

خیلی سعی کردم بیام و بنویسم اما چیزای زیادی مانعم میشدن. مثلا اینکه بنویسی که چی بشه، تو که دوباره اینا رو نمیخونی و برای کسی هم ارزشی نداره که توی روزت چه اتفاقی افتاد. یا مثلا تو که توی روزمره گیر کردی و اتفاق خاص و هیجان انگیزی بران نمیوفته که بخوای بنویسی ازش. تا امروز که اصطلاحا لبریز شدم و اومدم اینجا.

چند روزه درونم دوتا احساس متناقض شادی و ناراحتی رو باهم دارم. نه اینکه الان ناراحت باشم و دو دقیقه دیگه خوشحال، کاملا درهم آمیخته.اینجور موقعا خودم بیشتر میرم سمت ناراحت بودن تا شادیِ ناراحت کننده و میشینم یه گوشه و هیچ کاری نمیکنم. ولی الان نمیتونم بشینم یه گوشه و کاری نکنم. باید بخونم برای المپیاد حتی اگه قبول نشم. واسه همین باید بنویسم و بذارمش کنار و برم برای دور بعدی مطالعه. چقدر بده که آدم افسار احساساتش رو هم بگیره تو دستش!

۱ـ بچه که بودم حدود ۵ سال شایدم کمتر، خواهرم دوتا بیت یادم داد که اون موقع معنیشم نمیدونستم:

تا نقش میبنند فلک کس را نبودست این نمک

ماهی ندانم یا ملک فرزند ادم یا پری؟

 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

فکر میکردم دوش، دوش حمومه و ملائک توی حموم گل بازی کردن. شاید اولین مواجهه من با ادبیات با این دو بیت شروع شد که خواهرم هرروز ازم میپرسید ببینه یادشون گرفتم یا نه. ادبیات رو همیشه برای خودش خوندم. برای لذتی که بهم میداد. المپیاد بار اول به چشمم یه فرصت اومد که بتونم این ارتباط رو قوی تر کنم با ادبیات. از اولش دلم نمیخواست توی این فضا رقیب کسی باشم اما انگار همه چیز به خواست من نیست به ادمای دیگه هم بستگی داره. اینکه من یه گوشه نشستم و محو شعر شدم و یادم رفته که الان عیده و هر کلاس یک ساعت و نیمه و جمعه ۱۲ ساعت توی مدرسه ام، از طرفی یه نفر مدام فکرش اینه که به سوالای بقیه جواب ندم تا از من جلو نزنن و فقط من بتونم برم مرحله بعد،‌ اذیتم میکنه. ذهنم میره سمت نظام اموزشی و بلایی که سر همه و من میاد و پیامد هاش و... بازهم نمیتونم جلوی ذهنم رو بگیرم. 

۲ـ معلما همیشه با فامیلی صدام میکردن. از ابتدایی. خواهرم راست میگفت که فامیلی ما مثل متلک میمونه. انگار برگردی به یه نفر بگی هوی دانشمند! دیگه عادت کزده بودم. هیچوقت بچز یه سال که نهمم بود و زود کرونا اومد و حس خوبم رو ازم گرفت، نتونسته بودم با معلمام از لحاظ عاطفی ارتباط بگیرم. حتی اگه اون درس، درس مورد علاقه ام بود اما سدی که اکثر معلمای دور خودشون درست کردن بعضی وقتا برای ادم کم رویی مثل من شکستنی نیست. اما اینبار شد. دو بار و با دو معلم متفاوت. معلمایی که اسمم رو صدا میکردن. اتفاقی که شاید کوچیک اما خیلی برام مهمه. این دوتا معلمی که اسمم رو صدا میکردن یکیشون ثابته و اون یکی نه. طبیعتا چون یکیشون معلم مدرسه است و اون یکی معلم المپیادی که اومد دو روز درس داد و رفت و دیگه قرار نیست ببینمش مگر اینکه قبول شم و حالا بقیه ماجرا. از روز دوم که وارد کلاس شد و اسم هممون یادش بود و گفت خیلی ذوق زدم که بعد مدتها اومدم سرکلاس حضوری و گفت ضعف جسمیم رو با انرژی که از کلاس میگیرم جبران میکنم و.... دوباره ذهنم میره سمت اینکه ادمی که گذراست چطوری میتونه با صمیمیت و شوخی و مدل خاص خودش فضا و شرایط رو برای بقیه اسون کنه و شاید اصلا این کارا خصوصیت خودش نیست و فقط برای گذرا بودن شرایطه و شاید اصلا ادمایی که ضعفی ( چه جسمی چه غیرجسمی) دارن خلقیاتشون تغییر به کل میکنه و اصلا احساسات ادم چطور میتونه توی دو روز نسبت به یه نفر انقدر تغییر کنه و...

۳ـ قبول شدن! نمیدونم چطوری ازش حرف بزنم. نمیدونم چقدر دارم تلاش میکنم و این تلاشم نسبت به تلاش بقیه کمه یا زیاد و یا اصلا باید به نتیجه فکر کرد یا نه و.. اما همیشه گفتم، کی از قبولی بدش میاد؟ چیزی که ناراحتم میکنه اینه که انقدر خودم رو درگیر نتیجه کنم که نتونم از این لحظه هایی که دارم صرف ادبیات میکنم لذت ببرم. اما حتی اگه فکر به قبولی رو هم کنار بذارم، یه ترسی انگار ته دلم هست. ترس اینکه: خب همه تلاشتو کردی الان چی شد؟ ترس اینکه اسمم تو ذهن اون معلمم که انگار ضعف جسمی داشت فراموش بشه. ترس اینکه بابام دیگه بهم افتخار نکنه. ترس اینکه بقیه بهم بخندن که دوییدی و نرسیدی. مهم تر از همه ترس اینکه نتونم بازهم به بهانه مرحله سوم کلاسای المپیاد رو شرکت کنم. این ترس ها هرکدوم هزارتا شاخه برای فکر کردن توی ذهنم درست میکنه و..

 

من درحال لبریز شدنم اما چیزی که نوشتم فقط یه قطره بود. یه قطره. 

... مـــیــم ...
۱۳:۴۵۰۲
اسفند

یه روز بارونی رو از پارسال یادم میاد که وقتی از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک و ابری بود و قصدم نداشت که روشن شه. مثل همیشه خوابالو بیدار شدم و لب تاب رو روشن کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم. یادم اومد امروز بیسکوییت قهوه دارم و خوشحال شدم. کسی خونه نبود و برای خودم چایی ریختم و با بیسکوییت اومدم نشستم روی تخت سر کلاس مجازی... حتی حرفای استادم فرق میکرد. هرچند قطع و وصلی کلافه ش کرده بود و کسی جرعت نمیکرد سوال بپرسه. صدای بارون میومد. این خاطره معمولی انقدر برام رنگ داره که هروقت یادش میوفتم دلم میخواد برگردم به اون روز. نمیدونم چه جادویی توی اون روز وجود داشت..

... مـــیــم ...
۱۳:۳۷۲۸
دی

 

نمیدونم چرا کلا دستم نمیره چیزی بنویسم. نه برای خودم نه اینجا. یکشنبه این هفته از اون روزایی بود که باید ثبت بشه اما نکشیدم که بیام سمت وبلاگ. برای چی ثبت بشه؟ برای یه گریه که خیلی فکر کردم بهش.

خیلی عجیبه معلم شاهنامه ای که هیچکس بهش توجه نمیکرد و اونم به هیچکس توجه نمیکرد و شاید بی حوصله هم بود، سر کلاس بغض کنه و اشک توی چشماش جمع بشه. بخاطر چی؟ کشتن سیاوش. 

الان کسی بخونه میخنده. برای ادمای دیگه هم که تعریف کردم خندیدن. اما داستان با ادم چیکار میکنه؟ نمیدونم. الانم که بهش فکر میکنم نمیتونم توی ذهنم هضمش کنم. شاید ادم باید خیلی سنگ باشه که با خوندن داستانای شاد نخنده و با داستانای غمگین گریه نکنه. با خودم مدام میگم مگه یه گریه چی بود که انقدر بهش فکر میکنی؟

بیتا این بود: 

 

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندرآمد به خواب

 

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

 

چو از شاه شد گاه و میدان تهی

مه خورشید بادا مه سرو سهی

 

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گیتی نیابم همی

 

یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

 

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

... مـــیــم ...
۰۱:۰۹۰۷
دی

بعضی وقتا یه دغدغه هایی داریم که خودمونم نمیدونیم برامون دغدغه ست. چند وقت پیش نشستم پیش دوستم و با هم از روزمرگی هامون گفتیم. از اینکه روزی چندساعت توی اینستاگرام تلف میکنیم و چی میخونیم و چی گوش میدیم. وسطش رسیدیم به بحث دانشگاه. اون گفت احتمالا توی دانشگاه قراره اول تا آخر کلاس یه گوشه بشینه و از اینایی باشه که هیچکس ازش خوشش نمیاد. منم گفتم احتمالا تو دانشگاه از همه کوتاه ترم. نمیدونم چرا اینو گفتم. تا حالا به این فکر نکرده بودم که قدم قراره به نسبت دانشجوهای دیگه چطور باشه اما اونروز فهمیدم اینم یکی از نگرانی هامه. همه ما وقتی برای اولین بار قراره وارد یه فضایی باشیم کلی استرس داریم. اولین ورود راهنمایی، اولین ورود به دبیرستان. اما اولین ورود به دانشگاه خیلی متفاوت تر باید باشه. احتمالا استرسش هم بیشتر. حالا وقت برای فکر کردن به دانشگاه زیاده :))

دارم به این فکر میکنم چطور دارم امتحان حضوری میدم. توی این یه سال خیلی به تنبلی عادت کرده بودم. توی بعضی از کتابای پارسالم حتی یه خطم نکشیدم و انقدر نوعه که میتونم بفروشمشون. اما خوشحالم که امتحانات امسال رو جدی گرفتم. شایدم بخاطر شرایط حضوری بودن مجبورم که جدی بگیرم. فعلا مشکلم اینجاست هرچقدر میدوم باز انگار قانون اینه که یکی از سوالای امتحانو یا یادم نیاد یا نتونم جواب بدم. باز مجبورم بگم اون یه سوالم اهمیتی نداره.

دیروز روز خوبی بود. مثل همیشه یکشنبه بود و کلاس شاهنامه. من همیشه آخر میشینم و از آخر میبینم که حدودا ۵ الی ۶ نفر سر کلاس میخوابن. همیشه هم برام سواله که خب اگه قراره سر کلاس بخوابن پس چرا میان. اما دیروز کسی نخوابید شاید چون تعدادمون خیلی کمتر از هفته های دیگه بود. همینم باعث برکت کلاس شد. معلمی که همیشه سرشو مینداخت پایین میومد سرکلاس درسشو سریع میداد و دوباره سرشو مینداخت پایین میرفت بیرون، دیروز برای اولین بار خاطره تعریف کرد اونم از بچگیش. بنظر من خاطره خیلی مهمه مخصوصا اگه یه درونگرا تعریف کنه. ادم معمولا وقتی خاطره تعریف میکنه که احساس راحتی یا صمیمیت داره. خاطره تعریف کردن اون معلم هم بی دلیل نبود، دلیل مهمش این بود که بچه ها برعکس هفته های پیش، به حرف هاش گوش دادن. شاید یه خاطره و یه خندیدن سر کلاس چندان چیز مهمی نباشه و توی این لحظه هیچکدوم از بچه های کلاس دیروز یادشون نباشه اما همین تغییراته که منو خوشحال میکنه. همین نگاه کردن به آدم های اطراف با دقت بیشتر. همین که این معلم برای اولین بار موقع خارج شدن از در کلاس خداحافظی کرد باعث میشه من انرژی بگیرم. آخه اگه انرژیم رو از ادم های دیگه نگیرم از چی بگیرم؟ :) 

 

... مـــیــم ...
۱۱:۴۹۰۱
دی

مى خوانم و یارى مى طلبم بنام خدائى که جامع صفات کمالیّه است و جز او کسى مستحق و سزاوار پرستش نیست چون به او پناه مى برم پناهم مى دهد و چون او را بخوانم بى جوابم نمى گذارد رحمان است چونکه ببسط روزى به ما رحم و عطوفت مى کند، و هرچند مردم از اطاعتش سرپیچى کنند، آنان را از رزق خود بى بهره نمى گذارد رحیم است از آنکه در دین و دنیا و آخرت به ما ترحّم مى نماید و بکیش سهل و آسان بر ما منّت مى نهد، و به جدائى ما از دشمنانش به ما تفضّل مى فرماید به رحمت رحمانیّۀ خود هرگونه نعمتى را شامل تمام موجودات نموده، و به رحمت رحیمیۀ خویش مؤمنان را در دنیا و آخرت مخصوص فرموده است.

شروع طوفانی بود بعد از این همه وقت! فقط خواستم بگم یکی بسم الله الرحمن الرحیم رو اینطوری ترجمه کرده. چهار خط. 

فصل امتحانات شروع شد دوباره :) همیشه برنامه ای که برای دی و خرداد میریزم اینه که بکوب بشینم تمام درسایی که توی طول ترم حتی نگاشونم نکردم رو بخونم. اما درست همین موقعا بهترین فیلم ها و سریال ها و کتاب ها به آدم چشمک میزنه. به سرم میزنه برم بیرون یا با دوستام چندین ساعت صحبت کنم و حتی آشپزی کنم. میترسم سال کنکورم هم همینطوری بگذره. 

آدم بالاخره باید یه روزی تاوان خوابیدن سر کلاسا و درس نخوندناش رو بده. حالا یا دی، یا سرجلسه کنکور. نمیدونم. دلم میخواد اولی رو انتخاب کنم.

 

... مـــیــم ...
۲۳:۵۲۲۵
آبان

8 ترفند برای ایجاد تغییر اساسی در زندگی - پیشرفت و موفقیت شخصی

 

چند وقته دارم به این فکر میکنم چقدر انسان غیر قابل پیش بینیه!

هرکدوم از رفتارهاش، ویژگی هاش، علایقش یا هر چیز دیگه ایش منحصر به خودشه و تمام اینا باز مدام در حال تغییره و حتی خودشم نمیدونه چرا تغییر میکنه. ما میگیم ژن و محیط و جامعه و ... موجب میشن هر انسانی با انسان دیگه متفاوت بشه اما کی میتونه یه جواب قطعی به این موضوع بده؟ اصلا نه درباره جامعه، درباره یه گروه محدود از افراد. حالا اصلا نه درباره گروه، کی میتونه قطعی یقینی بگه مثلا خواهرش چرا از ۳۰ سال پیش تا الان تغییر کرده؟

مدام این تو ذهنم میچرخه که من از بین تمام انسان های دنیا فقط تونستم با چند نفر که انسانن، ایرانی ان، ساکن تهرانن، توی محله خودمن، از یه طبقه اجتماعی هستیم، تقریبا هم سنیم یا اختلاف سنی کم، هم جنسیم و و و و....

شاید یه نفر اجتماعی تر از من باشه و برونگرا باشه و بگه نه من با تمام ادمای دنیا میتونم ارتباط برقرار کنم. اما ایا این ارتباط پایدار میمونه؟ 

چند سال پیش مدرسمون یه مشاور داشت یه روز گفت روح انسان، میتونه روح انسان دیگری که از خودشه یا به خودش نزدیک تره رو جذب کنه حتی شده ناخوداگاه. و حالا که فکر میکنم این درست تره هرچند انسان غیر قابل پیش بینیه و ممکنه چند روز دیگه نظرم تغییر کنه درحالی که نه خودم نه اطرافیانم نمیدونن که چه اتفاقی افتاده که نظر من تغییر کرده.... :))))

... مـــیــم ...