متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
پیوندهای روزانه

۱۹:۰۶۲۵
مرداد

وبلاگ رو باز میکنم و فکر میکنم به روزای اولی که این وبلاگ رو راه انداخته بودم. چقدر عذاب آور بود. ماسک، الکل، رعایت فاصله. ماه ها و سال ها بدون بغل زندگی کردن. فوت آدمهای دور و نزدیک. داغ، عزا و از همه بدتر، عزاداری نکردن. چقدر عذاب آور بود و چقدر زندگی قبل از کرونا رنگ قشنگ تری داشت. انگار دیگه هیچ وقت برنمیگرده و فقط باید حسرتش رو بخوریم. برای سن من و همسن های من خیلی زوده که بخوایم حسرت گذشته رو بخوریم اما چی بگم.

این روزا رو تماما توی خونه میگذرونم. روی لبه افسردگی راه میرم اما خودم رو حفظ میکنم. از همه دورم، به عمد. هر روز صبح که از خواب بیدار میشم یادآوری این که هیچ کاری ندارم انجام بدم عذابم میده. بیکاری اذیتم میکنه. 

... مـــیــم ...
۲۲:۲۰۲۶
ارديبهشت

دلم میخواست اینجا رو ببندم اما اینجا برام شبیه یه خونه ست که مدتها توش زندگی کردم و دلم نمیاد برگردم وسایلم رو از توش جمع کنم و برای همیشه ترکش کنم. من اینجا رو دوست دارم. 

این مدت حالم خیلی بد بود. شاید اگه سه سال پیش بود، میومدم اینجا و خودم رو خالی میکردم و حالم بهتر میشد و ادامه میدادم. اما هم غصه ها بیشتر شده و هم من فرق کردم. هیچوقت فکر نمیکردم توی اتوبوس بغض کنم، توی سرویس بهداشتی بغض کنم، سر کلاس بغض کنم، توی راه پله بغض کنم و این بغض ها هر شب و هر شب تبدیل به گریه بشن اما من خالی نشم. نمیدونم چه اتفاقی داره میفته و بین چه آدمایی گیر کردم اما میدونم یه چیزی این وسط درست نیست. میدونم توقعم از این دوره از زندگیم اینی نبود که الان دارم زندگیش میکنم. محیا برادرزاده سه ساله ام هر روز میگه پس کی تولدم میشه؟ پس کی چهار ساله میشم؟ منم فکر میکردم وقتی به این سن برسم مدام میگم پس کی بیست ساله میشم؟ کی تولدم میشه؟ اما اصلا اینطور نیست و همین دو روز پیش توی آینه حموم متوجه شدم دیگه دو تا تار موی سفید دارم که حتی نمیدونم دلیلش چیه. 

این روزها غصه میخورم برای صمیمیت از دست رفته‌م با یکی از دوستام. برای احساساتی که سالها جدیشون نگرفتم و به مسخره گرفتمشون. برای درسهایی که نخوندم و همه جمع شده و حتی نمیدونم از کجا و کی شروعش کنم. برای تنهاییم که اگه برم توی یه غار و یک ماه هم بیرون نیام کسی متوجه نبودم نمیشه. برای بدن خسته و استخوان هام که درد میکنن و صدا میدن. برای بیرون رفتن هایی که کسی نبوده باهاش برم یا اگه هم بوده و قولش رو بهم داده عمل نکرده. برای اخلاق و رفتار بدم و برای چهره ام که دلنشین نیست. 

حتی نمیدونم چرا دارم اینها رو اینجا مینویسم. آدم وقتی یک سال از خونه‌ش دور میشه یه شبه برنمیگرده دوباره توش زندگی کنه. شاید دلیل برگشتن من هم همون تنهایی باشه که گفتم. قرار بود امشب یکی از دوستانم زنگ بزنه و بعد از سالها درددل کنم. عادت به این کار ندارم اما نیازش دارم. شاید زنگ نزدنش و موکول کردنش به فردا باعث شد برگردم به این خونه.

... مـــیــم ...
۲۳:۴۴۱۳
مهر

حس میکنم آفریده شدم تا آدمها رو دوست داشته باشم و وقتایی که حالم از همه بهم میخوره، در پی اش حالم از خودم و خلقتم هم بهم میخوره.

... مـــیــم ...
۱۲:۵۷۲۵
مرداد

خیلی با خودم تکرار کردم که اگه رتبه ها بیاد نباید کولی بازی دربیاری و باید بپذیری چیشده. مثل المپیادت که پذیرفتی و به زندگیت ادامه دادی. اما الان که ده نفر اول اعلام شدن میبینم نمیتونم. با اینکه به زیر ده حتی فکرم نکرده بودم و میدونستم که اگه دنیا دنیا شانس باهام همراه شه با این درس خوندن کج دار و مریزم باز نمیتونم زیر ده بشم. اما حس عجیبی بهم دست داد. حسی که ۱۰ ماه پیش بهم دست داد وقتی لیست مدال ها رو دیدم. حسرت. حسرت برای چی؟ نمیدونم. نمیدونم.

اوضاع رانندگیم جالب نیست. خیلی استرسی ام. فکرنمیکنم حتی اگر اگر گواهینامه بگیرمم باز بیام تو خیابون. حس خوبی ندارم این مدت. حس ۱۸ ساله ها رو ندارم. نمیدونم چقدر این حسم واقعیه اما حس میکنم بچه ام. 

سر کلاسای المپیاد که میشستیم، یه پسری بود که گوشه موشه ها میشست و زیادم با کسی ذوست نبود. نه اینکه تنهای تنها باشه ولی سنگین بود. از خراسان شمالی اومده بود. اسم استانش یادمه چون تنها کسی بود که از اونجا میومد. سرکلاسا سوال نمیپرسید. کسی نمیدونست کیه و چیکار میکنه و گاها فراموش میکردیم هست. یه روز زدم به بغل دستیم و گفتم آخرش اون پسره که اون گوشه ست طلا میگیره و ما میمونیم با برنز و نقره. همینم شد. طلا گرفت. اگر میخواید بدونید بگم که طلا مساویه با معافیت از کنکور علوم انسانی و کنکور هنر. راستش دهنم باز مونده بود. امروز هم دهنم باز موند وقتی فهمیدم رتبه یک کنکور علوم انسانی شده. یک! الان تازه میفهمم (بهت) یعنی چی. بنظر شما چرا کسی که از کنکور معافه و میتونه یک سال تمام بخوره و بخوابه، درست مثل کسی که هیچ راهی بجز کنکور نداره درس میخونه و میجنگه و تلاش میکنه و در نهایت میشه یک؟ این آدم برای من خیلی عجیبه و عجیب تر از اون، شخصیتشه که خیلی افتاده و بی ریاست. نه سر مدالها و نه الان موقع اعلام رتبه ها هیچ عکس العمل متفاوتی ازش ندیدم. 

الان دقیقا یک ماه و ده روزه که خوردم و خوابیدم و زندگی مسخره‌ی یکنواخت فیلم و سریال و اینور اونور رو داشتم. خسته شدم. باید خودم همت کنم از این زندگی دربیام. تابستون ها هیچوقت برای من خوشحال کننده نبوده و انگار نیست. حتی تابستون بعد کنکور. از بچگی وقتی بابای خدابیامرزم زنده بود همیشه زمستون ها میرفتیم مسافرت نه تابستون. تابستون تو خونه بودیم. گرم بود. بیرون رفتن همیشه برام عذاب بود. تابستون ها تنهام. سال کنکور، یاد گرفتم با آدمها و هم کلاسیها زندگی کنم. باهاشون بسازم. حرف بزنم و وقت بگذرونم. الان که یه ماه و ده روزه از اون فضا اومدم بیرون حس میکنم هیچ کس کنارم نیست. به شدت نیاز به برون ریزی دارم. من یه درونگرام اما خب (احساس تنهایی) خیلی اذیتم میکنه. تفاوتش مثل وقتیه که با دوستت توی یه رستوران نشستی، یه لحظه دوستت میره تا دستاشو بشوره. تو اون لحظه تنها نیستی چون میدونی میاد. تنها نیستی بلکه منتظری. اما وقتی تنها میری رستوران و میدونی هیچ کس قرار نیست بیاد، هرلحظه دور و برتو نگاه میکنی و حس بدی میگیری و سرتو میبری تو گوشیت و احساس تنهایی میکنی. احساس تنهایی. همونطور که گفتم الان دوتا حس رو با هم دارم: تنهایی و حسرت.

خدایا کمکم کن هر نتیجه ای که در انتظارمه باهاش کنار بیام.

... مـــیــم ...
۰۲:۴۵۲۱
تیر

از سریال دیدن تا این موقع شب متنفرم. من امشب کلی قدم زدم تا خسته شم و حداقل ۱۲ خوابم ببره. ولی باز تا الان بیدار موندم و سریال دیدم. حتی برای چند ساعت یادم رفت که امروز هم چیزی شنیدم که کاش نمیشنیدم. امروز هم چیزی فهمیدم که کاش هیچوقت انقدر بزرگ نشده بودم که راحت این حرف رو بهم بزنن. وقتی سریال میبینم انقدر توی داستان غرق میشم و خودم رو جای یکی از شخصیتها که ازش خوشم میاد میذارم که یادم میره خود واقعیم کیه و امروز چیکار کرده و فردا قراره چیکار بکنه. 

... مـــیــم ...
۲۳:۰۳۱۹
تیر

الان تقریبا بیست روزی از تابستون گذشته ولی برای من تازه اولشه. حس خوبی ندارم. کلی کار برای خودم تراشیدم. از طرفی دلم میخواست تا میتونم بخوابم و هیچ کاری نکنم و از طرفی هم باز دلم نیومد هیچ کاری نکنم و شروع کردم به برنامه ریختن و کلاس و.. یاد اون پستی افتادم که قبلا شاید دو سال پیش گست کردم و درباره اعتیاد به کار بود. 

از چاق بودن بدم میاد. موقع خوردن با خودت میگی حالا اونقدم چاق نیستی ولی وقتی دوتا عکس از خودت میبینی میفهمی چه خبره. نمیدونم چیکار کنم برای چاقیم. یعنی میدونما. ولی یه طوری ام. کاش میشد این تابستون یکم تغییر کرد.

حالم زیاد خوب نیست از بعد کنکور. ربطی به خود کنکور نداره. دیگه تموم شده و هرچند سر جلسه زیاد از خودم راضی نبودم و حس میکنم ازمون خوبی ندادم اما دیگه نمیشه کاری کرد. فقط الان یه حال غریبی دارم که خودمم نمیدونم چیه. و چرا. حس میکنم دیگه واقعا به نقطه ای رسیدم که بزرگ شدم. میترسم. هم دوست دارم یه عالمه کار بکنم و هم نمیتونم یا تنبلم. حس عجیبی دارم. حس میکنم خوشبختم ولی افسرده دارم میشم.

امروز چیزایی فهمیدم که لعش با خودم گفتم کاش هیچ وقت نمیفهمیدم و اصلا لازم نبود که بفهمم. جای بدش اینجاست که تو هر وقت اون آدم رو میبینی اون مطالب توی ذهنت تداعی میشه و خواه ناخواه ذهنت قضاوت میکنه. این هم به حال عجیبم اضافه میکنه. 

... مـــیــم ...
۲۰:۱۵۱۳
تیر

قصد نداشتم چیزی بنویسم چون جدیدا وقتی نمینویسم راحت ترم یا شایدم آروم تر. ولی امشب شب کنکورمه. بذارید بگم از صبح چیکارا کرم:

۵ و نیم پاشدم و حاضر شدم و رفتم بهشت زهرا. پیش بابام بودم یکم. بعد برگشتم و ساعت شده بود ۷ و نیم. پنیر و خامه خریدم. صبحانه خوردم. یکم چرخیدم توی خونه (بی هدف) و بعدش نشستم و یه سری کتابهایی که خوندنشون روز اخر کنکور صرفای برای گرفتن اعتماد به نفسه رو خوندم. اونم نه خوندن درست حسابی، تورق الکی. باز یکم چرخیدم و اهنگ گوش دادم و زنگ زدم به ریحانه و باهم تاریخ ادبیات خوندیم. ریحانه تنها کسیه که این روزا بهش زنگ میزنم. خدا نگهش داره برام دوسیتش توی سال کنکور از دستآوردام بود. برگه ها و نکته هایی که به در و دیوار اتاقم و یا به اینه چسبونده بودم رو کندم و ریختم دور. آزمونهایی که از مهر تا الان دادم رو نگا کردم و یه سریش رو گذاشتم کنار چون سفید بودن و میشد داد به کسی که استفاده کنه. بی هدف میچرخیدم مدام توی خونه و آهنگ گوش میدادم یا توی سایتا چرخ میزدم. هیچ استرسی نداشتم. ذره ای حتی. حاضر شدم و رفتم بیرون. یکم دورتر از خونه ی ما یه پارکی هست که مزار دوتا شهید گمنام اونجاست. تنها رفتم و فاتحه فرستادم و برگشتم. اونقدری هم دور نیست به خونه ما اما کفشم بد بود و الان میبینم یکی از انگشتای پام تاول زده. اگه امشب شب کنکورم نبود و تیتر رو نمیخوندم یکی از عادی ترین روزهاییه که در گذشته داشتم و حتی در آینده میتونم داشته باشم. 

الان تنها چیزی که بهش نیاز دارم دعاست. هرچند این پست اینجا میمونه و ممکنه خیلی از بازدید کننده ها پس فردا و هفته های بعد این پست رو بخونن اما دعا فقط برای شب کنکور نیست. برای زندگیه. کنکور هم بخشی از زندگیه. بخشی

... مـــیــم ...
۱۶:۲۶۲۶
خرداد

آزمون هام رو خوب نمیدم. دلم میخواد از الان تا آخر دنیا برم زیر زمین زندگی کنم و هیچ کس رو نبینم. انگار آخر دنیاست. انگار هیچ آینده ای ندارم بجز کنکور :))

نمیفهمم این حجم از سختی سوالات رو. بزرگترین مشکلم اینجاست که نمیدونم کجام. نمیدونم قراره موقع اومدن رتبه ها با چی مواجه بشم انقد که امسال سال عجیبی بود. سردرگمم انگار.

... مـــیــم ...
۱۲:۲۶۱۳
خرداد

پدرم یه چیزی بهم یاد داد که توی کل زندگیش ازش استفاده کرده بود، هرچند نمیدونم درسته یا نه ولی حداقل آرامش رو تضمین میکنه. اینکه با کسی که اعتقاداتش ریشه کرده تو ذهنش بحث نکن. با روشهای دیگه هم میشه آدم حرفش رو بزنه، مثلا رفتار یا نوشتن. نمیدونم.

همین اتفاق دیروز افتاد برام و با معلم ریاضی سن بالام بحث نکردم. من همه حرفم مشکلات اموزش پرورش و امتحانات نهایی و تخلفاتش بود، اون شروع کرد صحبت کردن و در نهایتم بهم توصیه کرد که اگر دنبال رشدم مهاجرت کنم. ولی من آدمی نیستم که مهاجرت کنم. همینجا اعلام میکنم :))

فکرش رو بکنین همه ی آدمهای دغدغه مند کشور مهاجرت کنن. آدمِ درست حسابی هرجا که باشه میتونه کارش رو به بهترین نحو انجام بده و اینکه توی بستری قرار بگیره که شرایطش هم فراهم باشه دیگه بهتر. ولی خب تکلیف بقیه ی مردم و نسل بعد چی میشه. اگه توی کشور من، و حتی جامعه رو محدود تر کنیم و بگم توی شهر من، محدود تر بگم توی دبیرستان من یه سری مشکل وجود داره، اگه من واقعا آدم دغدغه مند و مسئولیت پذیری باشم کیفمو برنمیدارم برم مدرسه کناری درس بخونم. اتفاقا حتی اگه فارغ التحصیل هم شدم باز برمیگردم اونقدر میرم و میام تا بالاخره مشکل حل بشه. اگه با دیدی که من دارم به مجرا نگاه کنیم بهترین کار موندنه. اما اگه با دید منفعت طلبی نگاه کنیم (که اتفاقا هیچ ایرادی نداره و تصمیم هرکسی مربوط به خودشه) باید رفت مدرسه کناری درس خوند. 

در نهایت معلم ریاضیم دو تا توصیه ی دیگه هم بهم کرد. اول اینکه صبر داشته باشم. دومم اینکه از (قلم) استفاده کنم. من که خودم خیلی ادبیات و تاثیرش رو باور دارم. حس میکنم که چقدر جای شعر و داستان خوب توی این دوره خالیه و اگر بود نه به قصد تفریح، چقدر جایگاه مردم و سوادشون و طرز فکر سیاسی اجتماعیشون رو چند پله بالاتر میبرد. خودم که نمیدونم تصمیمم برای ادبیات خوندن قطعی میشه یا نه و حتی نمیدونم اگه بخونم چقدر احتمال داره که ادم فعالی باشم و بنویسم و تشویق کنم بقیه بنویسن. 

... مـــیــم ...
۲۲:۲۶۰۵
خرداد

میکن حساس ترین روز ها همین مدته. هرچی خوندی از ذهنت میپره و اگه مرور نکنی همه ی زحماتت از بین رفته. توی همین مدت حساس، دارم بدترین دوره مطالعه عمرمو میگذرونم. شل و ول شدم یهو. گیجم و از طرفی ناامید. نمیدونم کی میتونه کمکم کنه و منو بکشه بیرون از این وضعیت. شاید فقط خودم. حتی نمیتونم به کسی بگم که چه روزایی رو دارم میگذرونم. یا کسی نیست، یا اگه برای من هست وقت نداره. خدا خودش دستمو بگیره. 

... مـــیــم ...