خیلی با خودم تکرار کردم که اگه رتبه ها بیاد نباید کولی بازی دربیاری و باید بپذیری چیشده. مثل المپیادت که پذیرفتی و به زندگیت ادامه دادی. اما الان که ده نفر اول اعلام شدن میبینم نمیتونم. با اینکه به زیر ده حتی فکرم نکرده بودم و میدونستم که اگه دنیا دنیا شانس باهام همراه شه با این درس خوندن کج دار و مریزم باز نمیتونم زیر ده بشم. اما حس عجیبی بهم دست داد. حسی که ۱۰ ماه پیش بهم دست داد وقتی لیست مدال ها رو دیدم. حسرت. حسرت برای چی؟ نمیدونم. نمیدونم.
اوضاع رانندگیم جالب نیست. خیلی استرسی ام. فکرنمیکنم حتی اگر اگر گواهینامه بگیرمم باز بیام تو خیابون. حس خوبی ندارم این مدت. حس ۱۸ ساله ها رو ندارم. نمیدونم چقدر این حسم واقعیه اما حس میکنم بچه ام.
سر کلاسای المپیاد که میشستیم، یه پسری بود که گوشه موشه ها میشست و زیادم با کسی ذوست نبود. نه اینکه تنهای تنها باشه ولی سنگین بود. از خراسان شمالی اومده بود. اسم استانش یادمه چون تنها کسی بود که از اونجا میومد. سرکلاسا سوال نمیپرسید. کسی نمیدونست کیه و چیکار میکنه و گاها فراموش میکردیم هست. یه روز زدم به بغل دستیم و گفتم آخرش اون پسره که اون گوشه ست طلا میگیره و ما میمونیم با برنز و نقره. همینم شد. طلا گرفت. اگر میخواید بدونید بگم که طلا مساویه با معافیت از کنکور علوم انسانی و کنکور هنر. راستش دهنم باز مونده بود. امروز هم دهنم باز موند وقتی فهمیدم رتبه یک کنکور علوم انسانی شده. یک! الان تازه میفهمم (بهت) یعنی چی. بنظر شما چرا کسی که از کنکور معافه و میتونه یک سال تمام بخوره و بخوابه، درست مثل کسی که هیچ راهی بجز کنکور نداره درس میخونه و میجنگه و تلاش میکنه و در نهایت میشه یک؟ این آدم برای من خیلی عجیبه و عجیب تر از اون، شخصیتشه که خیلی افتاده و بی ریاست. نه سر مدالها و نه الان موقع اعلام رتبه ها هیچ عکس العمل متفاوتی ازش ندیدم.
الان دقیقا یک ماه و ده روزه که خوردم و خوابیدم و زندگی مسخرهی یکنواخت فیلم و سریال و اینور اونور رو داشتم. خسته شدم. باید خودم همت کنم از این زندگی دربیام. تابستون ها هیچوقت برای من خوشحال کننده نبوده و انگار نیست. حتی تابستون بعد کنکور. از بچگی وقتی بابای خدابیامرزم زنده بود همیشه زمستون ها میرفتیم مسافرت نه تابستون. تابستون تو خونه بودیم. گرم بود. بیرون رفتن همیشه برام عذاب بود. تابستون ها تنهام. سال کنکور، یاد گرفتم با آدمها و هم کلاسیها زندگی کنم. باهاشون بسازم. حرف بزنم و وقت بگذرونم. الان که یه ماه و ده روزه از اون فضا اومدم بیرون حس میکنم هیچ کس کنارم نیست. به شدت نیاز به برون ریزی دارم. من یه درونگرام اما خب (احساس تنهایی) خیلی اذیتم میکنه. تفاوتش مثل وقتیه که با دوستت توی یه رستوران نشستی، یه لحظه دوستت میره تا دستاشو بشوره. تو اون لحظه تنها نیستی چون میدونی میاد. تنها نیستی بلکه منتظری. اما وقتی تنها میری رستوران و میدونی هیچ کس قرار نیست بیاد، هرلحظه دور و برتو نگاه میکنی و حس بدی میگیری و سرتو میبری تو گوشیت و احساس تنهایی میکنی. احساس تنهایی. همونطور که گفتم الان دوتا حس رو با هم دارم: تنهایی و حسرت.
خدایا کمکم کن هر نتیجه ای که در انتظارمه باهاش کنار بیام.