متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۹:۳۰۳۰
بهمن

نتیجه تصویری برای امروز روز میلاد من است

 

دیروز روز تو بود. یه روز از زمستون سرد و سفید. دلم میخواست توی روزی که متعلق به توعه کنارت باشم مثل همیشه ازت انرژی بگیرم حتی شده از دور ببینمت و تو متوجه نشی اما باز از دیدنت انرژی بگیرم اما. دوست داشتم امروز یه سبد رز سفید که تعداد گلای توی سبدش اندازه تعداد سال هایی باشه که توی روی این کره خاکی نفس کشیدی بگیرم و برات بفرستم یا یه کادوی کوچیک که هنر خودم یا جمع شدن پول تو جیبی هامه بهت هدیه کنم. دوست داشتم یه کیک کوچولوی شکلاتی بخرم و بیام پیشت اما مثل دوستات سرت رو توی کیک فرو نکنم. ولی من هیچ کاری نکردم. توی روز تولدت فقط نشستم جلو آینه و آرایش کردم و بعدش رفتم یه عالمه خوراکی خوردم و فیلم دیدم. روز تولدت کتاب خوندم و آهنگایی که دوست داشتم رو گوش کردم. تولدت فقط تونستم بشینم یه گوشه و شعر بنویسم. انقدر سیو مسیج تلگرامم رو از نوشته ها و شعر های بی معنی و مسخره پر کردم تا چشمام از نور گوشی خسته شدن و خوابم برد. توی همه این سالها خندیدی و زندگی کردی. برای پدیده ای مثل تو مفهومی به اسم سن وجود و اهمیتی نداره. تولد تویی که خوب بلدی خوشحالی کنی گذشت. تویی که بلدی به حرف مردم اهمیت ندی و زندگی کنی، خوشحالم که زندگی میکنی نه فقط به معنای نفس کشیدن بلکه لحظه لحظه از عمرت و این چند سالی که از خدا عمر گرفتی رو لذت بردی :) و من انقدر که خوشحالی بقیه برام مهم بوده حتی مدل خوشحال شدن خودمم یادم رفته :) امیدوارم هیچوقت غم توی چشمات نبینم و حتی از راه دور هم احساس نکنم که حالت خوش نیست نه اینکه من نفهمم بلکه تو همیشه خوب باشی. تولد تویی که ازم خیلی دوری مبارک :)

... مـــیــم ...
۱۱:۵۰۲۸
بهمن

اخرین باری که این حالت بهم دست داد حدود چهار ماه پیش بود. نمیدونم توی این هذیون گفتنا چه اتفاقی میوفته حتی بعضی وقتا درست یادم نمیاد چی گفتم و فرداش مامانم بهم میگه. انگار همش مامانم رو صدا میکنم و درباره اشیا حرف میزنم: خودکارا کتاب درسیا دوربینا عکسا.... از یه طرف برام خیلی بانمکه و از طرفی ترسناک :)

... مـــیــم ...
۰۲:۲۶۲۸
بهمن

اون موقعایی که واتساپ و تلگرام و وایبر و اینستاگرام و ... زیاد باب نشده بود سایتای مختلفی بودن با اندک افرادی که زندگیشونو اونجاها میگذروندن. یه سایت به اسم (من) وجود داشت. مثل یه روستای کوچیک با فضای صورتی ملیح بود که ادمای کمی توش زندگی میکنن. یادش بخیر من و آبجیم چقدر اونجا زندگی کردیم :))) خیلی وقته بسته شده، امشب یهو یادش افتادم و دلم براش تنگ شد.

... مـــیــم ...
۲۳:۵۵۲۳
بهمن

چرا وقتایی که پر از حرفم (مثل الان) نمیتونم چیزی بنویسم؟

... مـــیــم ...
۲۳:۳۷۲۲
بهمن

بچه تر که بودم یه روز خاله که از کربلا برگشته بود،

یه پیرهن سفید نارنجی که یه کمربند خوشگل داشت برام سوغات اورد.

خیلی دوستش داشتم و زود به زود میپوشیدمش

و وقتی میپوشیدم، مدام تعریفای بابا رو میشندیدم.

انگار بابام بیشتر اون رو دوست داشت شایدم برای دلخوشیم میگفت.

گذشت و گذشت و من بزرگ شدم. دیگه اون لباس اندازم نشد.

نفهمیدم چه بلایی سرش اومد ولی دیگم ندیدمش.

بابا میگفت چرا دیگه اونو نمیپوشی انگار نمیخواست باور کنه منم بزرگ میشم.

چند روز پیش باقی مونده های کمربند اون لباسم رو پیدا کردم و کلی خاطره برام زنده شد.

... مـــیــم ...
۲۰:۲۱۱۱
بهمن

از همون لحظه ای که توی اسنپ به صندلی تکیه داده بودم و سعی میکردم خوابم نبره و رادیو اتفاقی آهنگی رو پخش کرد که آهنگ من بود. (اینجا گفته بودم). بعدشم کلاس سرصبح و انرژی بی نهایتی که استاد بروز میداد و با خنده هاش شارژمون میکرد. سوالهایی که میپرسیدیم و جواب تک جمله ای همراه خنده که دریافت میکردیم: (سوال بسیار بسیار مهمی کردی) همین! قیافه هایی که هشت صبح خواب بودن. و دوباره حس شیرین نشستن پشت صندلی های چوبی، سوال پرسیدن رو در رو، موندن زنگ تفریح کنار استادا، چیزی که خیلی کمیاب شده به اسم یادگیری درس و در آخر حداقل دیدن چشم های همدیگه. خستگی ذهنی بعد از کلاس فلسفه. انقدر هیجانی میشم که چطور اتفاقاتی که یه زمان ساده ترین و روتین ترین زندگیم بودن الان محدود شده و در عین حال لذت بخش تر از قبل. خونه چقدر خوشحال شدم که عربیم کنسل شده و میتونم عصر رو بخوابم. بعد از اون همه استرس برای امتحانات و درسا و کارهایی که عقب مونده بودن، واقعا به امروز نیاز داشتم درحالی که فکرشم نمیکردم امروز میتونه خوشحال و آرومم کنه. الان تکلیف دارم و باید برم سراغش اما کلی کار حال خوب کن دیگه هم دارم. میخوام امشب پادکست گوش بدم و رمانم رو تموم کنم و برم سراغ یه کتاب دیگه، فیلمم رو ببینم و کلی دیگه. فقط میتونم بگم هورا.

مرسی که هیجانات مسخره یه دختر دبیرستانی رو میخونید.

... مـــیــم ...
۰۲:۱۲۰۹
بهمن

یجورایی میدونستم با آب نمک قرقره کردن خیلی بدتر میشم و سرفه هام بیشتر میشه اما دیگه خواستم به حرف مامانم گوش بدم. فردا قراره برم مدرسه و اگه سرفه کنم خب بیرونم میکنن. حتی اگه جلو چشمشون پنچاه تا شنا و دراز نشست برم باز هیچکس باور نمیکنه که خوب و سالمم و فقط یکم گلوم میگیره. فقط میتونم دعا کنم که سرفه نکنم یا اگه سرفم گرفت با دهان باز نفس بکشم تا سرفم بره پایین. میدونم فردا قراره خیلی زود بگذره با این که آزمون دارم. عجیب یاد ازمونای نمونه دولتیم افتادم. استرس اون شبا رو دارم با اینکه ازمون فردا فقط برای اشنایی با تستای کنکوره نه نمره و هیچی. حس و حال اون روزام خیلی استرسی بود. فکرکنم رکورد درس خوندنم بود. دلم میخواست خیلی زوتر از این موقعا میخوابیدم تا فردا خواب نرم. فردا اصلا وقت نمیکنم ظهر بخوابم میدونم. اینروزا برای کوچیک ترین چیزها خیلی استرس میگیرم و این حالم رو اصلا دوست ندارم. فقط میدونم فرداهم تموم میشه و پس فردا میرسه و روزای دیگه هم. پس جای نگرانی نیست  اگه قراره بگذره. امیدوارم خوب بگذره. درحال نوشتن همین حدود چهار بار سرفه کردم. خدا فردا رو بخیر کنه!

... مـــیــم ...
۱۴:۰۶۰۵
بهمن

داشتم به این فکر میکردم کرونا اونقدرم بد نبود توی زمینه تحصیل... مثل سیاست های اموزش پرورش نبود که ادمو مجبور به یادگیری کنه. بهم اجازه داد سرکلاسایی که علاقه ندارم بخوابم و سرکلاسایی که بهشون علاقه دارم با ذوق گوش بدم و حتی بیشتر از استاد یاد بگیرم.

... مـــیــم ...
۲۰:۰۷۰۲
بهمن

بهشت زهرا

 

دوسال میگذره و من قوی ترین دختر روی زمینم.

نه جسمی، خب جسمی که الان توی بیماری به سر میبرم.

با سردرد و حالت تهوع و سرماخوردگی و .... همین بیماری باعث میشه فردا نیام پیشت بابا جان.

مثل اینکه هوا سرده و منم این روزا ضعیف. اما دلم همیشه پیشته.

خیلی زود دوسال شد. . . . . .

 

... مـــیــم ...
۰۰:۳۶۰۱
بهمن

خب گاهی اوقات زمانی که داری یک مرحله بلند بالایی رو با موفقیت پشت سر میذاری و تمومش میکنی و دقیقا همونجایی که حس میکنی قراره بعد از این، کلی برنامه ریزی کنی و خوش بگذرونی و بترکونی، همه چیز برعکس میشه. مثل دوره امتحانات. افسردگی بعد از امتحانات گرفتم. نه میتونم کاری کنم و نه اصلا حوصله انجام کاری رو دارم. سه روز دیگه هم، تعطیلات بعد از امتحاناتم تموم میشه ولی هنوز کاری نکردم. دو روز پیش بعد از سالها با دوستای قدیمیم مواجه شدم و چند ساعتی رو باهم گذروندیم. فهمیدم جدی جدی خیلی چیزا عوض شده و خیلی از ماها عوض شدیم و گاهی چقدر خوبه این عوض شدن. این هفته بعد از شنیدن یک اتفاق نه چندان جدید، ذهنم زیادی درگیر بود. مثل کارآگاه ها مدام افراد رو زیر نظر داشتم. برای خودم سناریو های مختلف میساختم و خلاصه درگیر بودم با خودم شاید این درگیری هنوز هم ادامه داره... خلاصه که از حساس شدن خودم بدم میاد چون معمولا وقتی رو یه موضوعی حساس میشم اصلا ادم جالبی نمیشم و منزجر کننده میشم. خب الان با یه صحنه ای رو به رو شدم. اینکه بعد از مدت ها و ماه ها و هفته ها، یه دوست قدیمی بهت پیام بده که (سلام باید یه چیزی برات تعریف کنم) شاید ترسناک بنظر برسه اما من خوشحالم چون که میدونم دور و بریام آدمای مشنگ و بانمکی بودن، حداقل خیالم راحته. الانم دوباره همین اتفاق افتاد. بگذریم. آخرین شعرم که تکمیل شد احساس سبکی کردم. هنوز حس قشنگش همراهمه. داشتم به این فکر میکردم اگه یه آدم بفهمه یه جای دنیا براش شعر سرودن، غرورش ضربدر چند و یا به توان چند میشه؟!

... مـــیــم ...