متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۱:۵۶۲۷
خرداد

قبل سفر و قبل شروع سال کنکوری باید بابا رو ببینم. تنهایی! کاری که مدتهاست نتونستم انجام بدم. چون میگن خطرناکه اونم وسط هفته که خلوته اونم اونجا و... قبول دارم که خطرناکه ولی دلتنگی چی میشه؟ بحث یه ساله! باید باهاش صحبت کنم هرچند همیشه از هرجا صدام رو شنیده. دوباره باید دروغ بگم. کاری که توش ناشی ترینم. 

قبل آزمون المپیاد که برام آزمون خییلیی مهمی بود، به داداشم پیام دادم که میشه قبل از اینکه منو ببری سر آزمون، بریم پیش بابا؟ گفت باشه. قرار شده بود تنها باشم باهاش. تنها صحبت کنم. ولی مامانم اومد. چی کار کنه آخه؟ منم جاش بودم میومدم حتی اگه دخترم هزاربار به کنایه گفته بود که میخوام تنها باشم. اونجا وسط آفتاب مستقیم یه گل علف مانند زرد دیدم. خیلی کوچیک بود و هر کی رد میشد ممکن بود له اش کنه. نمیدونم چرا تنها اون وسط دراومده بود. توی جَو ادبیات و فضای بهشت زهرا یهو یاد این رباعی افتادم:

 

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته رویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی

کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

 

کَندم و گذاشتمش تو جیبم. از بابا خداحافظی کردم و رفتم سر جلسه آزمون. سوال اول.. دوم.. سوم.. فکر کنم حدودا سوال دهم بود که یهو این رباعی رو توی سوال دیدم. شاید انقدر ذهنم درگیر ساعت و این سوال و اون سوال بود که اصلا متوجه نشدم و چیزی به یادم نیومد اما وقتی که اومدم بیرون فهمیدم و با خودم گفتم این هم یه نشونه ست شاید. باید برم ازش عذرخواهی کنم که فراموشش میکنم. باید جدی باهاش صحبت کنم. بخوام که برام دعا کنه. میدونم همیشه آرزوش این بود که بچه هاش درس بخونن. هنوز اون گل زرد علف مانند رو دارم.

 

آهنگ

... مـــیــم ...
۰۱:۰۱۲۴
خرداد

امروز آخرین امتحان و آخرین روز یادهم بود. و بلافاصله اولین جلسه توجیهی دوازدهم. حالت عجیبی دارم. بین خوشحالی و ناراحتی. ناراحتی برای اینکه تموم شد و خوشحالی بازم برای اینکه تموم شد. یکی از چیزایی که پارسال یاد گرفتم همین بود که بعضی وقتا نباید روزای خوب زیاد طول بکشن تا مزه شون بمونه. نمیدونم از امسال باید چی بگم. امسال خیلی کم به وبلاگ سرزدم اما حالم خوب بود. بعضی وقتا اونقدر خوب که میومدم اما نمیدونستم چی باید بنویسم. آدمایی که دیدم، راهی که انتخاب کردم، کارهایی که انجام دادم همه و همه کارها و اتفاقاتی بود که مطمئنم همونقدر که توی اون لحظه برام ارزشمند بودن، بعدها هم ارزشمند و مهم خواهند بود. توی این چند روز هم اتفاقای زیادی افتاد.

یکیش اولین تئاتر (البته نمایشنامه خوانی) یکی از دوستام بود که حدودا دو ساله داره از این کلاس به اون کلاس اموزش میبینه. این موقعا من یه گوشه نشستم و تشویق میکنم و با خودم میگم چقدر خوبه که آدم بره دنبال آرزوهاش و اگه اون آرزو، یکی از آرزوهای من هم باشه خودم رو در ناتوان ترین حالت ممکن میبینم در برابر اون فرد. تئاتر اما آرزوی من نبود. 

عازم مشهدم. بعنوان آخرین مسافرت و تفریح قبل از شروع سال کنکور. مشهد با مدرسه. یکم ناراحت کننده ست. معلوم نیست بعد از این سفر چه اتفاقی قراره بیوفته. معلوم نیست کسایی که قراره توی این سفر عزیزترین دوستام باشن، بعد این سفر و توی این رقابت هم باز همون آدمن؟ اصلا خودم همون آدم سابقم توی سال کنکور؟ فکر نمیکنم. 

وقتی حرف از سفر مشهد میشه هیچوقت تا زمانی که پام رو توی صحن نذارم باورم نمیشه که طلبیده شدم. همیشه یه حسی بهم میگه کوچیک تر از اونی هستی که طلبیده بشی و اصلا راه داده بشی به این مکان. سال قبل اواسط مرداد فکر کنم رفتم. و الان حدودا ۱۱ ماه گذشته شایدم کمتر. یعنی زودتر از یک سال انگار طلبیده شدم. این برای من خیلی مهمه چون تاحالا نشده بود که انقدر با فاصله کم دعوت بشم. کاش واقعا دعوت شده باشم..

... مـــیــم ...
۱۶:۵۳۰۶
خرداد

مطمئنم که امتحانای خرداد برابره با آخرین نفس های جمع دوستانه مدرسه. آخرین روزایی که میشه بدون استرس تست زنی و عقب موندن از بچه ها و کنکور، کتاب خوند و فیلم دید و بیرون رفت. خواهرم مدام بهم میگه شروع سال کنکور معادل مرگ که نیست! قرار نیست خودتو حبس کنی و بمیری که! ولی من این دید رو ندارم. حتی حرف معلم مورد علاقم که گفت سال کنکورش وقت اضافه میاورده و میرسیده روزی بیست صفحه کتاب بخونه رو هم باور نکردم. حداقل برای خودم. ولی وقتی به خرداد رسیدیم و به خودم نگاه کردم و دیدم دوسال دبیرستان رو گذروندم، تعجب کردم.

از خود قبلیم، خود قبل از این دوسالم چیزای عجیبی یادم اومد. چیزایی که باعث شد حس کنم واقعا بزرگ شدم. واقع بین تر شدم. سبک زندگیم کم آسیب تر شده. مثلا همین که دیگه برام مهم نیست یکی از دوستای نزدیکم آتئیسته و بعنوان یه دوست بهش نگاه میکنم نه یه آتئیستِ متفاوت با من. یا فهمیدم که بابام خدای دوم نیست. یا اینکه عادت هرروز از خونه بیرون رفتن از سرم افتاده و خیلی وقته بیرون رفتن و گردشام شده ماهی یه بار. 

توی این سه ماهی که مونده تا سال تحصیلی کنکوریم شروع بشه حس میکنم خیلی کارا دارم. خیلی کارایی که دوست دارم رو باید انجام بدم تا رو دلم نمونه و همینطور یه سری کارایی که دوست ندارم رو هم باید انجام بدم تا اماده بشم برای سبک زندگی جدید. سبک زندگی ای که همین تازگی توی المپیاد کم و بیش تجربه ش کردم، روزی ده ساعت درس خوندن! 

... مـــیــم ...