متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۱:۳۹۳۰
اسفند

یادمه یه زمان هر اتفاقی که میوفتاد از هرچیزی ناراحت یا خوشحال میشدم میگفتم حرفم رو میزدم. ولی الان خیلی وقته نه اینکه نخوام، نمیتونم این کار رو انجام بدم. انقدر به دلایل مختلف جلوم گرفته شده که حس میکنم با نوشتن هم غریبه شدم و نمیتونم طوری که قبلا خودم رو با نوشتن خالی میکردم الان هم همونقدر راحت قلم دستم بگیرم و انقدر بنویسم که یا خوابم ببره یا خسته بشم. اما خوبیش این بود که سبک میشدم. من امسال خیلی تغییر کردم. اونقدری تغییر کردم که دیگه کسی نخواد یا نتونه گوش هاش و حواسش رو بهم هدیه بده تا با ذوق از دلخوشیام یا با بغض از ناراحتیام براش بگم. اونقدری عوض شدم که کسی نخواد یا نتونه باهام هم کلام بشه. شاید خسته باشم اما خوشحالم از تغییرم. خوشحالم که یه دوره سخت افسردگی رو پشت سر گذروندم طوری که هنوز که هنوزه بعضی شبا با تعجب به خودم میگم تو همونی هستی که هرشب صدای هق هقت از این اتاق بلند میشد. هرشب. خوشحالم از انتخابای امسالم. از اینکه انتخاب کردم توی یه مدرسه معمولی درس نخونم از اینکه انتخاب کردم وبلاگ بزنم انتخابام برای شعر گفتن کتاب خوندن و پادکست گوش دادن و موسیقی هام و حتی انتخابم برای اینکه چه فیلمی رو ببینم. انتخابم برای اینکه چطوری دکور اتاقم رو عوض کنم و انتخابم برای قران خوندن و انتخابم برای اینکه خیاطی یاد بگیرم هرچند نتونستم ادامه بدم و الان درحد یه جوجه بلدم ولی خوشحالم. از اینکه این اواخر انتخاب کردم دوباره نقاشی بکشم خوشحالم. امسال برای من سال بدی نبود و بخاطر بد نبودنش خوشحالم و ازش ممنونم. یکم نگرانم برای سال جدیدی که قراره بیاد. سالی که قراره جدی تر درس بخونم جدی تر به خودم برسم و جدی تر چیزایی که دوست دارم رو دنبال کنم. نگرانم برای عید بیچاره ای که قراره همه درس نخوندنای سالم رو توش جبران کنم و نگرانم بابت امتحانات و بعد از اون نگرانم بابت تابستونی که هیچ برنامه و ایده ای براش ندارم. فردا عیده و من یه کتاب ناتموم، دوتا لباس ناتموم، یه نقاشی ناتموم و دو سه تا شعر ناتموم دارم. یادمه بابا میگفت برای لحظه سال تحویل باید همه کارای نصفه و نیمتونو انجام داده باشین و همه چی مرتب باشه ولی خب امسال نرسیدم. در هرصورت ان شاالله عید مبارکی باشه :)) 

... مـــیــم ...
۰۶:۵۴۱۳
اسفند

موفق شدم. دو روزه که تونستم خوابم رو تنظیم کنم، اول اینکه زودتر بخوابم و دوم اینکه زودترم بیدارشم. دیدن صبح خیلی قشنگه، مثل سکوت شبه شایدم دلنشین تر! داشتم به این فکر میکردم چی میشه که تاریخ ها و عددها برای آدما معنی پیدا میکنن. یه تاریخایی مثل تاریخ تولد، تاریخ آشنایی، اون روزی که توی مسافرت بیشتر از روزای دیگه خوش گذشت، اون روزی که معلم ازت تعریف کرد، روزی که خوشحال تر از همیشه بودی... دیروز یازدهم اسفند بود. دوتا عدد متوالی پشت هم که هیچوقت تاریخش یادم نمیره. تاریخ قشنگیه هم عددش هم اینکه نزدیک عیده هم اینکه دوسال پیش توی این روز من خوشحال ترین دختر دنیا بودم. یادمه انقدر خوشحال بودم و از خودم بیخود شده بودم که وقتی مامان غر میزد برو ظرفا رو بشور بی چون و چرا قبول کردم و خنده رفتم سراغ ظرفا. شاید روزای دیگه ای هم توی این شونزده سال داشتم که خوشحال ترین بوده باشم ولی من فقط این تاریخ رو یادمه و یادم میمونه. شاید از اون موقع به بعد همه یازده اسفندا معمولی بوده باشن اما هنوزم وقتی یازده اسفند میشه به احترام اون روز یکی دو دقیقه لبخند میزنم :) 

بی ربط به متن بالا: امیدوارم امتحان پنجشنبه زودتر بگذره. زودتر این تکلیفا تموم بشن. اصلا مشتاق دومین عید کرونایی نیستم اما نیازمند تعطیلی ام :)

... مـــیــم ...
۰۰:۴۳۱۰
اسفند

دلم میخواد گردش زمین و زمان متوقف شه و همه چی همینجا بمونه. همینجایی که کل فکرم مشغول امروز صبحه که چرا یه آدم باید انقدر متواضع و محترم باشه که حتی توی جمع و شوخی های دوستانمونم جایی نداشته باشه. همینجایی که کل دغدغم اینه چرا اون آدمی که حالا استادمه کلی ازم بزرگتره دانشش رو نمیتونم وصف کنم و و و و.... اما وقتی خودکارم از روی میز میوفته و میبینه بی تمرکزم خم میشه و خودکارم رو بهم میده. دلم میخواد توی همین موقعیت بمونم نمیدونم چرا. نمیدونم چرا هرچی لیست الگوهام بیشتر میشه به جای اینکه پیشرفت کنم انگار پسرفت میکنم. چقدر دلم میخواد آرامش میم.ر و ذهن طبقه بندی شده سین.میم رو داشته باشم. یکم از مهربونی میم.عین یکم از اراده و انگیزه الف.سین و یه کوچولو از عشق خانم.عین که حتی اسم این آخری رو هم درست نمیدونم، آدمای خیلی کمی به دلم میشینن تا بخشی از زندگی و شخصیتشونو به عنوان الگو بپذیرم. از اینکه اسماشونو مثل خلافکارا مخفف کردم بدم میاد اما نمیتونم اسم بنده های خدا رو بگم😅 کلی درس و تکلیف دارم اما نشستم و مثل احمقا دارم رویا پردازی میکنم، کاش برم سر کارام :)))) ولی پیشنهاد میکنم ادمای مهم زندگیتونو لیست کنین.

... مـــیــم ...
۰۱:۱۱۰۸
اسفند

اکسپرسیونیسم

تقریبا یکی دو هفته بود داشتم به این فکر میکردم چرا هیچکس نیست بشینم باهاش صحبت کنم؟ صحبت عادی نه هااا یه جور همکلام که آدم باهاش راحت باشه و هرچی دوست داره و تو دلشه و هر چیزی که خوشحالش کرده و ناراحتش کرده رو بهش بگه با هم بخندن و یه همنشینی که آدم حس خوب بگیره ازش. خیلی درگیر و خیلی پر بودم انگار تا اینکه این روزا فهمیدم چقدر احمقانه فکر میکردم. فهمیدم آدمای دورم حتی اونایی که فکر میکردم خیلی شبیه منن اصلا شبیهم نیستن و دغدغه هاشون باهام یکی نیست و جدا از آدمایی که از لحاظ فکری و عقیدتی متفاوتیم اما خیلی برام عزیزن متوجه شدم چقدر بی شعور دورم هست :) خیلی ناراحت کنندست واقعا. کمتر از یه ساله که دارم میفهمم چه آدمایی دورم بودن و هستن. همیشه بهم میگن من خیلی کم حرفم و حتی گاهی از کم حرف بودنم ناراحت میشن اما بعضی وقتا خیلی اتفاقات مختلف میوفته و خیلی پر از حرف میشم اما کسی رو پیدا نمیکنم که اونجوری که میخوام به حرفام گوش کنه. یا من واقعا پرتوقعم یا بقیه زیادی دورن. خیلی ناراحت میشم وقتی دارم با ذوق و شوق درباره اخرین کتابی که خوندم صحبت میکنم و یهو میبینم طرفم داره به پسری که چند متر اون طرف تر وایساده لبخند میزنه یا حتی دارم درد دل میکنم یهو میبینم هنوز نیم ساعتم نگذشته که طرف داره همون درد دلامو میکوبه تو سرم. دارم درباره دغدغه ای که ذهنمو مشغول کرده صحبت میکنم که یهو طرف میپره تو حرفم که: بریم یه چیزی بخوریم؟. کاش اطرافیانم حتی اگه با من یکی نیستن شنونده های خوبی بودن.

... مـــیــم ...
۱۲:۴۳۰۳
اسفند

مردم معمولا وقتی میبینن یه نفر در مقابلشون داره پیشرفت میکنه عاشق کارشه و روز به روز کمتر توی اجتماع و فعال تر توی درس و کارش دیده میشه انگیزه میگیرن و میگن اگه اون میتونه پس منم میتونم و از جاشون بلند میشن و از این حرفا و کارای مسخره

ولی نمیدونم چرا وقتی دیشب دیدم یه نقش جدید به نقش هایی که قبلا داشتی اضافه شده و با چه عشقی داری درس میخونی و زندگی میکنی و چقدر هدفت بزرگه و چقدر به آرزوهات نزدیکی احساس سرخوردگی میکنم. یکی از دوستام میگفت هرکسی با یه چیزی توی زندگیش سرگرمه و میگذرونه: یکی با خونوادش یکی با شغلش یکی با درسش یکی با هنرش.... راست میگفت اما نمیدونم چرا من خودم رو نگاه کردم متوجه نشدم به عشق چی دارم این زندگی رو میگذرونم؟ بهم گفت درست و رشتت رو خیلی دوست داری. درسته ولی وقتی مدام دارم روز ها و امتحان ها و و و و رو خراب میکنم به چی امید داشته باشم؟ دیشب بعد از مدت هاااا اومدم و خیلی عادی به پیجت یه نگاهی انداختم و حدس زدم چقدر شاد تر شدی! همیشه برات آرزوی موفقیت میکنم و خواهم کرد و امیدوارم منم مثل تو بتونم از روزمرگی بیام بیرون. 

دیروز با خواهرم رفتم خرید و متوجه شدم مردم چقدر مهربونن. متوجه شدم هرجای دنیا هم برم هیچ جا به خیابونای شلوغ و آشنای محل خودم نمیرسه. فهمیدم نزدیک عیده و چقدر مغازه دارها و فروشنده ها خسته و بی حالن بس که خریداری نیست. چقدر سعی میکنن با لبخند و طرز برخوردشون مشتری جذب کنن اما اکثرا موفق نمیشن و چقدر خسته شدنشون منم خسته میکنه. چقدر خسته میشم وقی میبینم بجز دعا از من ۱۶ ساله کار دیگه ای برنمیاد. وقتی میفهمم توی ده قدمی من مشکلاتی بزرگتر از ۶ تا سوال درسی که نتونستم حل کنم وجود داره، دلم میخواد همیشه توی همین مرحله از زندگی گیر کنم. نه مشکلی توی دفاع از حقوق خودم و زنان دارم نه حقوقم عقب افتاده نه درگیر دکور خونه برای شب عیدم نه با کسی دعوا کردم و دعوا دارم نه تحقیر و اذیت شدم و... فقط چهار ساعت دیگه یه امتحان دارم و باید بشینم منطق و ریاضی بخونم و خوابم میاد. همین.

... مـــیــم ...