متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۳:۵۹۲۹
آذر

خاطره امروز

.

.

... مـــیــم ...
۰۱:۱۳۲۹
آذر

دیشب حدود ساعت ۴ خوابم برد. ساعت گوشیم رو روی ۱۰ و نیم کوک کردم و مطمئن بودم بیدار نمیشم. ۱۰ و نیم که گوشیم زنگ خورد، خاموش کردم و دوباره خوابیدم تا اینکه یک ساعت بعدش دوباره زنگ خورد. سلام خوبی؟ جلوی خونتونم!

خیلی خوشحال شدم. با چشمای پف کرده از خواب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم و برگشتیم. فهمیدم همونطوری که اتفاقات بد در لحظه رخ میدن و ممکنه کل روز رو خراب کنن، اتفاقات خوبم باعث میشن تمام روز حالت خوب باشه. به هرحال مهم اینه الان خوشحالم و لبخند میزنم. تنها نگرانیم توی این لحظه حضوری یا مجازی بودن امتحاناته. درسته آموزش پرورش در این باره حرف زده اما از ته قلبم میخوام حضوری باشه. مطمئنم مجازی نابودم میکنه، بی اعتمادی معلم و مشکل سایت و سوالات بی نهایت سخت و هزارتا مشکل دیگه که باعث میشه از امتحان مجازی متنفر بشم. علاوه بر اون، اگه امتحانات حضوری باشه میتونم معلمامو ببینم. دوستام رو ببینم. مثل مهدکودکیا ذوق کنم و بالا و پایین بپرم! امروز بحث شد سر اونیکی معلم ؛ همونی که خیلی مهربونه و ادای بانمکا رو در میاره :)))) باید حقیقت رو بگم که شوخیای مسخره معلما برای هیچ دانش آموزی خنده دار نیست و همه اون خنده های بلند و الکی برای اینه که اون معلم احساس ضایع شدن نکنه :)))) خلاصه که با بی نمک بودنش دوستش دارم و مشتاقم از نزدیک ببینمش (کلا سه بار حضوری دیدمش). جدا از اون دوست دارم منو بشناسه. برای منی که از اول ابتدایی تا اول کرونا همیشه تو چشم معلما بودم؛ کلاس آنلاین خیلی سخته :( نمیشه اون حس صمیمیت رو برقرار کرد. همه دوست داشتنم بخاطر متواضع بودنشه بخاطر افتاده بودنش! 

افتاده باشیم :)

... مـــیــم ...
۲۱:۰۳۲۶
آذر

امروز خیلی بی دلیل (بی دلیل در فرهنگ لغت من یعنی با یه دلیل خیلی کوچیک) دلم گرفت. یک سال و ۱۰ ماه و ۲۰ و خورده ای روزه که هروقت دلم میگیره به عکسی که از بابام بالای کمدم گذاشتم یه طور دیگه نگاه می کنم. طوری که با نگاهم بهش میگم زود بود برای رفتنت. همین یه جمله کافیه تا همه چی رو بفهمه. این هفته قرار بود بهترین هفته سالم باشه. بود. بهترین هفته سالم بود چون آدمای واقعی دیدم. چون خندیدم. چون خوشحال بودم. چون به هیچ چیزی فکر نمیکردم. اما وقتی خودت تلاش میکنی هفته ت رو بهترین هفته بسازی و درست همون جایی که فکر می کنی موفق شدی و از ته دلت از خودت احساس رضایت می کنی؛ یه کلمه، یه جمله، یه بحث کوچیک یا هر دلیل مسخره ای میتونه همه برنامه ها رو بهم بریزه. باعث میشه دوباره مثل قبل برم تو اتاق و در رو ببندم و با هیچکس یک کلمه هم صحبت نکنم. باعث میشه وقتی کتاب میخونم با مسخره ترین جمله ش گریه کنم و بهم بریزم و برم توی فکر. فکری که مثل مرداب غرقم میکنه.... باعث میشه دوباره ساکت بشم. ساکت شم و انقدر این لب ها رو از هم باز نکنم که حس لال بودن بهم دست بده. ساکت شم اجازه ندم حرف هام از حصار مغزم خارج شن و به مرحله صحبت کردن برسن. دلم ذوق و شوق اول هفته م رو میخواد. کاش خرابش نمیکردن و کاش انقدر مزخرف نبودم که با یه حرف کوچیک بهم بریزم.

... مـــیــم ...
۰۱:۰۴۲۳
آذر

Exams.... | Anime Amino

 

از فرصت نداشتن متنفرم. از اینکه یجورایی به قول بقیه یه سر دارم و هزار سودا. ۲۴ ساعت دارم و ۲۴۰ تا کار نکرده. اون چیزی که ناراحتم میکنه کارهاییه که مجبورم انجام بدم. من حاضرم تا ساعت ها یه کتاب تاریخی یا فلسفی یا داستانی بهم بدن و پرتم کنن توی یه جزیره دور، اما نگن حتما و باید این چهارتا کتابی که من میگم رو بخونی و برام فلان متن رو بنویسی. حاضرم بشینم و هزارتا سریال و فیلمی که دوست دارم رو ببینم اما بهم نگن باید این فیلم رو ببینی و برام خلاصه بنویسی. دارم خسته میشم از بس نمیتونم خودم رو مدیریت کنم. خستم از اینکه تمام روز رو دور خودم میچرخم و شب که میشه تازه یادم میاد چقدر کار داشتم و انجام ندادم. برنامه ریزی از سخت ترین کارهای دنیاست:) اینم بگم که از امتحانای ترم بدم میاد. از اینکه مجازی آموزش ببینم و حضوری امتحان بدم متنفرم. از اینکه باید بشینم و یه سری درس که حتی کتاباش رو ورق هم نزدم، بخونم متنفرم. با این وضعیت ناراحت و عصبانی من، مشاور مدرسه میاد میگه تو از اون در تراز هایی هستی که فلان معلم دنبالشه. منم یه لبخند معنادار زیر ماسک میزنم و میگم لطف دارین. و توی دلم میگم وقتی خوبشون منم دیگه بقیه چه شاهکارین! کنار همه این ناراحتیا، خوشحالم که امروز با همون فلان معلم کلاس داشتم!!! کلاس واقعیِ واقعی!! آدم دلش میخواد از خوشحالی پرواز کنه. از ذوق میز اول نشستم منی که همیشه جام نیمکتای آخر بود! ولی حیف و حیف و حیف که فقط دو ساعت بود. دوساعتی که با اصرار بیست دقیقه هم بهش اضافه کردیم. دو ساعتی که برای داشتنش باید دو ماه خواهش میکردیم :)) فرداهم قراره آدمای واقعی ببینم. قطعا این هفته از بهترین هفته های امسال من خواهد بود و دلم میخواد تک تک لحظه هاش رو ثبت کنم. خیلی خوشحالم با اینکه فردا چندتا درسی دارم که هنوز کاری براشون نکردم. 

و امیدوارم هیچ روزی از الان تا آخر دنیا، هیچکدوم از همکلاسیام این وبلاگو پیدا نکنن و این پست هارو نخونن. 

 

... مـــیــم ...
۰۲:۱۳۱۹
آذر

هیچوقت فکرشم نمیکردم بخاطر جاموندن از کلاس اختیاری یه استاد، انقدر ناراحت بشم و حس بدی پیدا کنم. البته ۳۰ دقیقه اخر رو رسیدم اما چیزی از ناراحتیم کم نشد. خدا چطور بعضی آدما رو انقدر مهربون و آروم و اصلا بی نظیر آفریده که آدم لحظه شماری کنه روزها بگذرن و باهاشون کلاس داشته باشه؟ این روزا واقعا خوشحالم. با اینکه شبا تا دو بعضا هم تا سه بیدارم و خوابم نمیبره و روزها هم مجبورم ۷ بیدار بشم، اما به یه امیدی میگذرونم اونم اینکه قراره یکشنبه هفته بعدی، آدمای واقعی ببینم! اگه پارسال این موقع همچین حرفی میزدم قطعا هم خودم خندم میگرفت هم هرکسی که الان داره میخونه اما میدونم که امسال همدیگرو خوب درک میکنیم :) بعد از سه ماه (البته نادیده نگیرم که مهرماه سه روز رفتم مدرسه) قراره برم مدرسه و معلما و بچه ها و کلاس واقعی، نیمکت، صندلی، حیاط مدرسه، کوله پشتی و خیلی از دلخوشی های ساده ای که ازم گرفته شده بود رو دوباره تجربه کنم. درسته که کلا قراره چهارتا دانش آموز باشیم، اما همونم خیلی خیلی غنیمته :)))) نزدیکای امتحانای ترمه و خوب پیش نرفتم. این هفته تازه تصمیم گرفتم سر کلاس های مهم گوش کنم و سر کلاس هایی که خیلی مهم نیستن حداقل نخوابم. میدونم سر دردام زیاده ولی مطمئنم یه روزی دلم برای این جملات پر از ناامیدی که مینویسم و روی میزم میچسبونم و همه تلاششون رو میکنن تا یه درصد خیلی کمی از امید رو بهم منتقل کنن تنگ میشه... دلم برای این روزهای شلوغ تنگ میشه... امیدوارم بعد از اتمام امتحان فردا و امتحان پس فردا، راضی و خوشحال سایت رو ببندم.

.

.

و در آخر با حرص و کمی هم تنفرِ از روی دوست داشتن، ممنونم از اون معلمم که باید تا اخر این ماه ۷۰۰ صفحه ای که از کتاب هاش مونده رو بخونم و براش خلاصه و نقد کنم :))))))))))

 

... مـــیــم ...
۰۲:۱۰۱۵
آذر

هیچوقت علاقه شدیدی که از بچگی به فیلم علی سنتوری و شخصیتش داشتم رو درک نکردم. امروز یاد بچگیام افتادم. داشتم اون روزای قشنگ رو مرور میکردم که یک دفعه یاد این فیلم افتادم. دانلودش کردم تا برای هزارمین بار نگاهش کنم. صدایی که توی گوشم می پیچید: گوشی رو بردار تا صدات، یه ذره آرومم کنه... یا اون یکی که: پیر شدم، پیر تو ای جوونی... یا اون قسمتی که علی با نداریش، غذاش رو بین معتادها تقسیم میکرد. یهو یادم افتاد بابام چقدر آهنگای محسن چاووشی رو دوست داشت. 

همین

... مـــیــم ...
۰۱:۵۰۱۴
آذر

یه حس بدی دارم. بیشتر نسبت به خودم. از سه شنبه سرکلاس، برام یه مسئله بزرگی پیش اومد. یه درگیری ذهنی، یه مسئله ای که خیلی نیاز به فکر و هضم داشت. تصمیم گرفتم برای اولین بار راجع بهش با بقیه صحبت کنم. مطمئن بودم براشون جالب و تفکربرانگیز خواهد بود ولی دیدم نه اشتباه میکنم. سرتکون دادنایی که باعث میشد حرفم رو قطع کنم و ادامه ندم. خیلی نامحسوس موضوع رو عوض می کردن. سرشون تو گوشی بود. ادامه ندادم. دروغ بزرگی گفتم اگه بگم اصلا برام ناراحت کننده نبود. ناراحت شدم و برگشتم توی لاک خودم. خیلی اینطوری بهتره حداقل برای من. هیچوقت نفهمیدم چرا پای خاطرات و دغدغه های همه نشستم بااینکه خیلی جاها برام کسل کننده بود. قطعا به این کار کسل کننده ادامه میدم چون برام جالب نیست دوباره کسی مثل من ضایع شه. چندوقت پیش انیمیشن هورتون صدایی میشنود رو دیدم، بعد از اگه اشتباه نکنم ۹ یا ۱۰ سال. خیلی برام قشنگ تر از قبل بود چون دیدی که الان به تک تک جملاتش دارم با دیدی که اون زمان داشتم صد و هشتاد درجه فرق داره و حس میکنم فلسفی ترین انیمیشن تاریخه. دارم به هیچکدوم از درسام نمیرسم. باید یه برنامه درست تر بریزم. دیشب یه متنی خوندم درباره اعتیاد به کار، متوجه شدم خیلی از ماها و مخصوصا من این مشکل رو داریم و از کنارش رد میشیم. یه تغییرهایی برای شروع هفته آیندم درنظر گرفتم اما بازم یه دلهره عجیبی دارم. راهنمایی چقدر خوب بود. ۲ از مدرسه تعطیل میشدم تا بیام خونه و ناهار و اینا، ساعت ۳ میشد. بعد میخوابیدم تا ۶ و بعدش یه نگاهی به درسا مینداختم و دوباره شب میشد میخوابیدم. نیازمندم به اون خستگی بعد از اومدن از مدرسه. اون لحظه ای که بند کتونی رو باز میکنی و وارد خونه میشی و بوی قرمه سبزی میاد. جدا کلاس درس ۸ صبح با بوی غذای درحال پخت مامان اصلا جالب نیست مخصوصا اگر پیازهم سرخ کنن. اصلا....

... مـــیــم ...
۱۴:۰۷۰۹
آذر

 

تاریخ امروز نه نه نود و نه هستش

خب به درک واقعا. مگه چه فرقی با روزای دیگه داره

امروز صبح یکی از دوستام که خیلی وقت بود ارتباط نداشتیم پیام داده بود و بعد از آرزوهای قشنگ مصنوعی و حرف های مزخرف، گفت قرن دیگه این موقع ما زنده نیستیم. خب بهتر!!! این خیلی طبیعیه که افراد خیلی کمی ۱۱۶ سال زندگی میکنن. نمیدونم اینهمه تب و تاب برای چیه؟ شایدم به قول یکی دیگه از دوستام، زندگی من زیادی بی شوق و ذوق شده. ولی من اینطور فکر نمیکنم. یکی میگه آرزوی خوب کنید، یکی میگه دعا کنید، یکی به اونایی که دوستش داره پیام (دوستت دارم) میفرسته. یه سوال بپرسم. روزهای دیگه و ساعت های دیگه مگه نمیشه آرزو و دعا و ابراز علاقه کرد؟

 شاید من از یه سیاره دیگه اومدم که به این چیزها توجهی ندارم. سعی کردم بهونه بیارم و کلاس رو بخوابم ولی بهونه خودش اومد و مسموم شدم انگار. سردرد هم گرفتم. ناراحت کننده بود، نه بخاطراینکه مریض شدم و نه بخاطر اینکه کلاس هام رو از دست دادم، فقط برای اینکه دیشب برنامه ریزی کرده بودم نصف کارهامو سرکلاس ها انجام بدم از جمله تکلیف و ادیت ویدیو و دانلود فیلم های مورد علاقم و ... و الان به شدت خسته و ضعیفم و خوابم میاد و فکرنمیکنم امروز به دردبخور باشم. چقدر بده وقتی نقشه شوم میکشم که صدای معلما رو میوت کنم و به کار خودم برسم، همه چی برعکس میشه.

نه نه نود و نه خود را چگونه گذراندید؟ با سردرد و دلدرد و کور شدن از لپ تاپ و اشک مصنوعی و کلی تکلیف و.....

... مـــیــم ...
۰۲:۰۹۰۸
آذر

من هنوز زنده هستم. زنده به معنی اینکه میتونم زندگی کنم. به معنی خوبش. دلم میخواد این خبر رو به همه اون هایی که میخواستن جلوی زندگی کردن و زنده موندنم رو بگیرن برسونم. من هنوز آهنگ هایی که دوست دارم رو گوش میدم، برای خودم وسیله میسازم، برای خودم لباس میدوزم، هنوز میشینم و فرندز میبینم و میخندم و هنوز کتاب هام رو نصفه رها میکنم و میرم سراغ بعدی. من هنوز مثل بچگیام انیمیشن میبینم. به چیزهای خیلی کوچیک و مسخره میخندم. هنوز برای تک تک لحظاتم برنامه ریزی میکنم. اون خوراکی و میخورم که دوست دارم. میرم برای خودم ماکارونی درست میکنم و آشپزخونه رو چرب میکنم تا مامانم سرم غر بزنه. من هنوز شعر میخونم و مشاعره میکنم و هنوز مینویسم. هنوز با عذاب وجدان درسام رو شب امتحان میخونم. من مثل همیشه توی آینه به خودم نگاه میکنم و لبخند میزنم و خوشحالم که زندم. خداروشکر میکنم که زندم، یعنی زندگی میکنم! بعضی وقتا لازمه آدم برای خودش یادآوری کنه که زنده ست.

همین

... مـــیــم ...
۱۶:۰۸۰۳
آذر

میشه گفت الان بعد از سه هفته دارم میرم بیرون. امیدوارم اونطوری که فکر میکنم غافلگیر نشم. حس آدمهای غارنشین رو دارم که بعد از مدت ها از غارشون میان بیرون تا ببینن خورشید چه رنگیه.

... مـــیــم ...