متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با موضوع «فقط برای اینکه بنویسم و آروم شم» ثبت شده است

۲۲:۰۹۱۹
ارديبهشت

کنکور مثل قیامت میمونه. هرچی میگذره حسرت و توکل بیشتر میشه. 

من دقیقا توی همون نقطه م. انقدر سردرگمم که حتی نمیدونم وقتشه که همه چیو رها کنم یا نه. تو همون نقطه ای که دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم. فقط نیاز دارم به یه توکل محکم. توکلی که خیالم رو راحت کنه و بگه میشه. 

... مـــیــم ...
۰۳:۳۸۲۳
آذر

عربی رو بستم و با خودم گفتم نمیٔارم اشکای امشبم توی غربت ریخته بشن و فراموش بشن. باید یه جایی برای خودم ثبت بشه امشب. امشب که همه خستگی از تنم در رفت و جاشو به غصه داد! گفتم بسه میشینم خودم رو سرگرم میکنم اما حتی عربی هم بهم گفت:‌ لن یرجع. گفت: لا تبتعد.

یا آهنگ توی گوشم خوند: هرچه کویت دورتر دل تنگتر مشتاق تر...

تو خودت رو دوست نداری،‌من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که آدم بجز خودش چی توی دنیا داره؟ اگه همون خودش رو که تنها چیزیه که تو دنیا داره هم دوست نداشته باشه چه بلایی سرش میاد؟ چه بلایی قراره سرت بیاد؟ چه بلاهایی سرت اومده و من اینجا بی خبرم..

امشب آرزو کردم کاش همونطور که بعضی وقتا مثل آتشفشان از دهنم آتیش میزنه بیرون و میشم حال بهم زن ترین آدم دنیا که برای آدمای مقابلش آرزوی مرگ میکنه و نفرت از سر و روش میباره برات آرزوی مرگ کنم. ولی جلوی کسی که سپر انداخته مرگ کاره ای نیست...زندگی کاره ای نیست.. من کاره ای نیستم... 

بهت گفتم هیچ وقت فکر نمیکردم نقطه ضعفم مثل موم تو دستای یه نفر باشه. برای یه لحظه لرزیدم. برای یه لحظه ترسیدم از خودم. از نقطه ضعفم. از آیندم. برای یه لحظه شدیدا احتیاج داشتم یکی یه گوی بذاره جلوم و از توش بهم آینده ام رو نشون بده و ببینم قراره چی به سرم بیاد با این ضعف بزرگی که دارم و تو مشت توئه. ولی من تنهایی دیدم. در سبوی گرم و پرخونی که هرکس دارد اندر پستوی سینه..

... مـــیــم ...
۰۲:۱۰۱۵
آذر

هیچوقت علاقه شدیدی که از بچگی به فیلم علی سنتوری و شخصیتش داشتم رو درک نکردم. امروز یاد بچگیام افتادم. داشتم اون روزای قشنگ رو مرور میکردم که یک دفعه یاد این فیلم افتادم. دانلودش کردم تا برای هزارمین بار نگاهش کنم. صدایی که توی گوشم می پیچید: گوشی رو بردار تا صدات، یه ذره آرومم کنه... یا اون یکی که: پیر شدم، پیر تو ای جوونی... یا اون قسمتی که علی با نداریش، غذاش رو بین معتادها تقسیم میکرد. یهو یادم افتاد بابام چقدر آهنگای محسن چاووشی رو دوست داشت. 

همین

... مـــیــم ...
۰۲:۴۳۲۴
آبان

طلسم چندین و چندروزه شکست! امشب من گریه کردم به خاطر روزهایی که هم دوست دارم برگرده و هم برنگرده. به خاطر روزهایی که خوشحال بودم و خوشحال نبودم. به خاطر حسرت هایی که برای همیشه تو یه کمد کوچیک ته قلبم می مونن، انقدر می مونن تا خاک تمامشون رو می پوشونه اما از بین نمیرن! هیچوقت ازبین نمیرن!

... مـــیــم ...
۰۱:۴۰۱۳
آبان

اصلا حوصله کرونا رو ندارم. واسه داداشم نگرانم. البته میدونم میگذره ، ایشالا اتفاقی نمیوفته حداقل میتونم دلمو به این جمله ها که اتفاقی نمیوفته خوش کنم. طبیعیه بعد از شنیدن اینکه داداشم کرونا گرفته یهویی قفسه سینم و سرم شروع کنن به دردگرفتن. اصلا اهمیتی نداره چی توی بدنم اتفاق میوفته فقط نگران داداشمم. و مامان و آبجی. به معنای واقعی کلمه حساس شدم چون دارم حرکت تک تک قطرات خون توی رگ هام رو حس می کنم و خسته شدن ماهیچه ها، گز گز دست و پا و اگه همینطور پیش بره امکان داره فلج هم بشم. بدترین قسمتش برای من اون بود که امروز طبق برنامم به خودم استراحت داده بودم و درسام رو سپردم به فردا ولی اگه قرار باشه دوباره صبح که از خواب پاشدم یادم بیاد که یه کرونایی توی خونواده دیده شده دیگه توانی ندارم برای خوندن و نوشتنشون. چقد برنامه داشتم برای تعطیلی فردا. حیف. بعضی وقتا یه جمله و یه خبر بد کل روز و کل هفته رو نابود میکنه. الان داداشم در چه حاله؟ کاش مامان تو خونه نمونه چند روزی میرفت یه جا دیگه و تا وقتی مطمئن نمیشد من سالمم نمیومد. خوشحالم خیلی وقته برادر زادمو (دختر سه ماه و نیمه اون یکی داداشم) رو ندیدم و ناراحتم که تا چندهفته دیگه هم نمیتونم ببینم. سیل افکار منفی تو سرم موج میزنه و نفس کشیدنم یه کوچولو غیر طبیعی شده. خیلی خوشحالم که سه هفته ست نه مدرسه رفتم نه هیچ کلاس و هیچ جمعی. از طرفی دوستم بعد دو ماه زحمت کشیده و از مسافرت دل کنده و اومده و اصرار داره بریم بیرون بریم بیرون. تاالان فقط حوصلش رو نداشتم و می پیچوندمش! ولی از الان به بعد باید دنبال بهونه های قوی تر باشم. اگه بحث کلاس آنلاین و این مزخرفات نبود میتونستم یکی دو هفته ای گوشیو خاموش کنم و با خیال راحت بدون شنیدن صدای هیچ دوستی، استراحت کنم. اصلا یه سوال، چرا اونکه از مسافرت اومده خودشو قرنطینه نمیکنه؟ یعنی واقعا با خودش فکر میکنه اگه یه ماسک الکی جلوی دهانش باشه نه اکرونا میگیره و نه انتقال میده؟ و از همه بدتر؛ دکترا و پرستارا چه گناهی کردن که مردم ما و مخصوصا خودم اینطوریم؟ خب یه حسی بهم میگه فردا از خواب بیدار میشم و میبینم همه چیز عادیه؛ کرونا بین خونوادمون نیست و راحت میتونم بدون حس کردن سلول های بدنم کارهای روزمرم رو انجام بدم. یه حس دیگه هم میگه که فقط داداشم گرفته و زود زود خوب میشه و ما توی بدنمون خبری از کرونا نیست. حس بعدیم میگه هممون میکروبی شدیم. انقدر ذهنم مریض هست که فقط به حس آخرم توجه کنم..... چقدر نوشتم! اگه کسی واقعا نشسته و این متن رو تا آخر خونده و ناراحت شده شرمندم که ناراحتش کردم. الان تنها کاری که یه کوچولو سرحالم میکنه اینه که وبلاگای مختلف رو بشینم بخونم. امیدوارم یکم از این حس و حال دربیام. یاعلی

... مـــیــم ...
۰۰:۲۴۰۶
آبان
... مـــیــم ...