الان تقریبا بیست روزی از تابستون گذشته ولی برای من تازه اولشه. حس خوبی ندارم. کلی کار برای خودم تراشیدم. از طرفی دلم میخواست تا میتونم بخوابم و هیچ کاری نکنم و از طرفی هم باز دلم نیومد هیچ کاری نکنم و شروع کردم به برنامه ریختن و کلاس و.. یاد اون پستی افتادم که قبلا شاید دو سال پیش گست کردم و درباره اعتیاد به کار بود.
از چاق بودن بدم میاد. موقع خوردن با خودت میگی حالا اونقدم چاق نیستی ولی وقتی دوتا عکس از خودت میبینی میفهمی چه خبره. نمیدونم چیکار کنم برای چاقیم. یعنی میدونما. ولی یه طوری ام. کاش میشد این تابستون یکم تغییر کرد.
حالم زیاد خوب نیست از بعد کنکور. ربطی به خود کنکور نداره. دیگه تموم شده و هرچند سر جلسه زیاد از خودم راضی نبودم و حس میکنم ازمون خوبی ندادم اما دیگه نمیشه کاری کرد. فقط الان یه حال غریبی دارم که خودمم نمیدونم چیه. و چرا. حس میکنم دیگه واقعا به نقطه ای رسیدم که بزرگ شدم. میترسم. هم دوست دارم یه عالمه کار بکنم و هم نمیتونم یا تنبلم. حس عجیبی دارم. حس میکنم خوشبختم ولی افسرده دارم میشم.
امروز چیزایی فهمیدم که لعش با خودم گفتم کاش هیچ وقت نمیفهمیدم و اصلا لازم نبود که بفهمم. جای بدش اینجاست که تو هر وقت اون آدم رو میبینی اون مطالب توی ذهنت تداعی میشه و خواه ناخواه ذهنت قضاوت میکنه. این هم به حال عجیبم اضافه میکنه.