متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۰۲:۴۵۲۱
تیر

از سریال دیدن تا این موقع شب متنفرم. من امشب کلی قدم زدم تا خسته شم و حداقل ۱۲ خوابم ببره. ولی باز تا الان بیدار موندم و سریال دیدم. حتی برای چند ساعت یادم رفت که امروز هم چیزی شنیدم که کاش نمیشنیدم. امروز هم چیزی فهمیدم که کاش هیچوقت انقدر بزرگ نشده بودم که راحت این حرف رو بهم بزنن. وقتی سریال میبینم انقدر توی داستان غرق میشم و خودم رو جای یکی از شخصیتها که ازش خوشم میاد میذارم که یادم میره خود واقعیم کیه و امروز چیکار کرده و فردا قراره چیکار بکنه. 

... مـــیــم ...
۲۳:۰۳۱۹
تیر

الان تقریبا بیست روزی از تابستون گذشته ولی برای من تازه اولشه. حس خوبی ندارم. کلی کار برای خودم تراشیدم. از طرفی دلم میخواست تا میتونم بخوابم و هیچ کاری نکنم و از طرفی هم باز دلم نیومد هیچ کاری نکنم و شروع کردم به برنامه ریختن و کلاس و.. یاد اون پستی افتادم که قبلا شاید دو سال پیش گست کردم و درباره اعتیاد به کار بود. 

از چاق بودن بدم میاد. موقع خوردن با خودت میگی حالا اونقدم چاق نیستی ولی وقتی دوتا عکس از خودت میبینی میفهمی چه خبره. نمیدونم چیکار کنم برای چاقیم. یعنی میدونما. ولی یه طوری ام. کاش میشد این تابستون یکم تغییر کرد.

حالم زیاد خوب نیست از بعد کنکور. ربطی به خود کنکور نداره. دیگه تموم شده و هرچند سر جلسه زیاد از خودم راضی نبودم و حس میکنم ازمون خوبی ندادم اما دیگه نمیشه کاری کرد. فقط الان یه حال غریبی دارم که خودمم نمیدونم چیه. و چرا. حس میکنم دیگه واقعا به نقطه ای رسیدم که بزرگ شدم. میترسم. هم دوست دارم یه عالمه کار بکنم و هم نمیتونم یا تنبلم. حس عجیبی دارم. حس میکنم خوشبختم ولی افسرده دارم میشم.

امروز چیزایی فهمیدم که لعش با خودم گفتم کاش هیچ وقت نمیفهمیدم و اصلا لازم نبود که بفهمم. جای بدش اینجاست که تو هر وقت اون آدم رو میبینی اون مطالب توی ذهنت تداعی میشه و خواه ناخواه ذهنت قضاوت میکنه. این هم به حال عجیبم اضافه میکنه. 

... مـــیــم ...
۲۰:۱۵۱۳
تیر

قصد نداشتم چیزی بنویسم چون جدیدا وقتی نمینویسم راحت ترم یا شایدم آروم تر. ولی امشب شب کنکورمه. بذارید بگم از صبح چیکارا کرم:

۵ و نیم پاشدم و حاضر شدم و رفتم بهشت زهرا. پیش بابام بودم یکم. بعد برگشتم و ساعت شده بود ۷ و نیم. پنیر و خامه خریدم. صبحانه خوردم. یکم چرخیدم توی خونه (بی هدف) و بعدش نشستم و یه سری کتابهایی که خوندنشون روز اخر کنکور صرفای برای گرفتن اعتماد به نفسه رو خوندم. اونم نه خوندن درست حسابی، تورق الکی. باز یکم چرخیدم و اهنگ گوش دادم و زنگ زدم به ریحانه و باهم تاریخ ادبیات خوندیم. ریحانه تنها کسیه که این روزا بهش زنگ میزنم. خدا نگهش داره برام دوسیتش توی سال کنکور از دستآوردام بود. برگه ها و نکته هایی که به در و دیوار اتاقم و یا به اینه چسبونده بودم رو کندم و ریختم دور. آزمونهایی که از مهر تا الان دادم رو نگا کردم و یه سریش رو گذاشتم کنار چون سفید بودن و میشد داد به کسی که استفاده کنه. بی هدف میچرخیدم مدام توی خونه و آهنگ گوش میدادم یا توی سایتا چرخ میزدم. هیچ استرسی نداشتم. ذره ای حتی. حاضر شدم و رفتم بیرون. یکم دورتر از خونه ی ما یه پارکی هست که مزار دوتا شهید گمنام اونجاست. تنها رفتم و فاتحه فرستادم و برگشتم. اونقدری هم دور نیست به خونه ما اما کفشم بد بود و الان میبینم یکی از انگشتای پام تاول زده. اگه امشب شب کنکورم نبود و تیتر رو نمیخوندم یکی از عادی ترین روزهاییه که در گذشته داشتم و حتی در آینده میتونم داشته باشم. 

الان تنها چیزی که بهش نیاز دارم دعاست. هرچند این پست اینجا میمونه و ممکنه خیلی از بازدید کننده ها پس فردا و هفته های بعد این پست رو بخونن اما دعا فقط برای شب کنکور نیست. برای زندگیه. کنکور هم بخشی از زندگیه. بخشی

... مـــیــم ...