متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۰۲:۳۵۱۳
تیر

روز عجیبی بود. از شب قبلش که خبر اعلام نتایج المپیاد رو شنیدم و از صبحش که قرار بود بریم بیرون و باید زود بیدار میشدم. از شب قبل که دو ساعت تمام به نگاه کردن به سایت گذشت و صبح فردا که مادرم گفت اس ام اس اومده براش و قبول شدم!

تپش قلب از صبح ادامه داشت تا الان. هنوز نمیدونم قراره بیدار شم و ببینم تمام اینا خواب بوده یا نه، قراره ادامه بدم. مدام از صبح استرس داشتم که نکنه حرفی بزنم که اونایی که قبول نشدن ناراحت شن. هنوز فکر کردن بهش خودم رو هم ناراحت میکنه.

دیگه تمام کتابای ادبیات گونه ام رو گذاشته بودم ردیف آخر کتابخونه. از کانالای المپیاد اومده بودم بیرون و فقط هر از گاهی یه سری به شعر میزدم که این خبر شروع شد. نمیدونم چی بنویسم! نمیدونم از خوندن چی باید شروع کنم. نمیدونم توی دوره تنها خواهم بود یا نه، دوست پیدا میکنم. نمیدونم قراره دوستای المپیادیم با هر حرفم برنجن و یا خیال کنن تغییر کردم و این حرفای بچگانه. فعلا نمیدونم.

... مـــیــم ...
۲۳:۵۲۰۸
تیر

نمیدونم دقیقا چه احساسی به این سفر مشهد چند روزه با مدرسه دارم. انگار احساس بوی قورمه سبزی نذری بعد یه سال.. احساسی که آدم منتظرش نیست اما بدستش میاره. 

کلا چهار روز بود اما برای چند ماه شارژم میکنه این چند روز. آدم توی مسیر حرکت تازه میفهمه خودش کیه و اطرافیانش کیا هستن. با اینکه سفر دوستانه کم نداشتم، اما هر سفر برام مثل یه معجزه میمونه. معجزه ای مثل وقتی که پرده های تئاتر کنار میرن و تو با صحنه آراسته شده و شیک و یا بهم ریخته و کثیف مواجه میشی. و معجزه مهمتر مثل اولین بار که خودمون رو توی آینه دیدیم و هیچکدوممون یادمون نمیاد اون لحظه رو. بعضا حتی با عکس هم ثبت نشده اون اولین بار. 

با اینکه تو عکسا زیاد نبودم و یا اگه که بودم خیلیی کمرنگ بودم اما راضیم. راضیم از خلوتهای خودم با امام رضا. از وداع که مثل بچه های تخس تا لحظه آخر نذاشتم یه قطره اشکم از چشمام بیاد پایین. کاش امام رضا هم ازم راضی بود. 

بهش از سالی که رفت و سالی که قراره بیاد گفتم. براش از آدمای جدید و هیجان انگیز زندگیم گفتم. از خونوادم گفتم. از اشتباهاتم. حتی از خود سفری که توش بودم. سفری که فهمیدم دید من به امام رضا مثل بقیه نیست. من ادب اینکه دو روز جلوی در صبر کنم تا آقا منو راه بده رو ندارم. من میدوم توی صحن. از همون روز اول تا اخر میرم اونجایی میشینم که آقا قشنگ نگاهم کنه. من آدمیم که میرم جلو چون میدونم این آقایی که رو به رومه مثل بقیه نگاهم نمیکنه. من بهش نگفتم دستمو بگیر. حتی نگفتم دستمو ول نکن. من فقط یه مصراع گفتم موقع وداع:

بگشا دو دست رحمت، بر گرد من کمر کن

فردا بچه های مدرسه کنکور دارن. دلم میخواد همه توانم رو بذارم و امشب براشون دعا بخونم. نمیدونم دعای من چقدر بالا میره اما همین دعا کردن آرومم میکنه با اینکه تقریبا هیچکدوم منو نمیشناسن. استرسم طوریه که انگار خودم کنکور دارم. کاش میشد این شبای جان فرسا از زمین برداشته بشه..

دیگه یازدهمم بصورت رسمی تموم شد. تا اینجا میتونم مثل خواهر بزرگترم بگم دبیرستان بهترین دوره زندگیم بوده. بازم میگم که مزه بعضی چیزا به کم بودنشونه. به زود تموم شدنشون. وگرنه من که از امسالم استفاده کردم. فقط درونم یه مریمِ استرسی دلش برای اون مشاور پایه تپلی که باهاش همنام بود و با همه توانش آرومش میکرد تنگ میشه. نمیدونم چی بگم اما توی این دو سه سال اخیر تاحالا خودمو انقدر احساساتی ندیده بودم.

... مـــیــم ...