متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۰ اذیت
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۰۹ توکل
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۱:۴۵۳۰
فروردين

 

امروز حالم زیاد خوب نیست. جسمی منظورمه. همیشه با خودم فکر میکردم بدنم خیلی قویه که مریض نمیشم اما الان دارم فکر میکنم که شاید از شانسم یا یه همچین چیزیه که خیلی دیر به دیر پیش میاد حالم بد بشه و از کارای سادمم بیوفتم. دیگه زیاد نمیتونم بنویسم نه برای خودم و نه اینجا چون نزدیکای خرداده و امسال یکم سخت تر از سالهای پیشه. قبلا حداقل میدونستیم خرداد که بشه به هرکدوممون یه کارت با یه شماره میدن و میگن برو فلان کلاس رو صندلی فلان بشین و امتحان بده اما الان هیچی معلوم نیست. چند روز پیش شنیدم اقای مهدی فرجی کارگاه شعر گذاشته و من بخاطر امتحانام نمیتونم برم واقعا زیباست :))))))) خیلی ناراحت شدم و تقریبا هرروز بهش فکر میکنم اما خب باید کارگاهای تابستونی و پاییز هم داشته باشن و اگه قسمت بشه اولین نفر و کوچیکترین هنرجوشون منم. 

یه عالمه کتابام مونده و نمیرسم برم بخونمشون. شاید بتونم با امید همین کتابا زنده بمونم D:

... مـــیــم ...
۰۲:۱۷۱۷
فروردين

هربار خواستم از تو بنویسم یه چیزی مانعم شد. من هیچوقت نتونستم از تو بنویسم یا از تو بگم. من نتونستم انقدر از تو حرف بزنم تا خسته بشم و از این کار دست بردارم. اما یه کاری رو خوب بلدم. من بلدم با تو زندگی کنم حتی شده توی تصورات و خیالات! 

شده بارها با خودم فکرکردم اگه کسی منو توی این حالت ببینه چی فکر میکنه؟ مثل همون شبایی که مثل دیوونه ها از خواب بیدار میشدم و مامانم رو صدا میکردم و بی اراده حرف های بی ربط و نامفهوم از دهنم بیرون میومد. من بلدم با دیوار صحبت کنم و ازش جواب بشنوم و باهاش بخندم یا سرم رو روی شونه ش بذارم و باهم گریه کنیم درحالی که دیوار رو نبینم، تو رو ببینم! مهم اینه که دارم زندگی میکنم. 

خیلی وقتا به این فکر میکنم چی از اسمم یادت مونده. شاید فکر کنی دنیا دینا درنا دریا یا هرچیزی که دال داشته باشه. شایدم صحرا. ولی من مریمم. همون مریمی که خود واقعیش رو زیر هزارتا اسم و نقاب میپوشونه. همون مریمی که مریم نیست. وقتایی که شعر مینویسه صحراست. وقتایی که اشتباه میکنه دنیاست. وقتی میرقصه دریاست. فقط یه وقتایی مثل همین الان ساعت دو شب که هیچکس کنارش نیست و حال و حوصله هیچ چی رو نداره و موهاش پر از گره و چشماش قرمزه، مریمه. 

حق داری اگه این مریم رو نشناسی. این مریم ساعت دو نصفه شب با اون مریم سه سال پیش خیلی متفاوته. بدتر و بهترش رو نمیدونم ولی من مریم سه سال پیش رو بیشتر از مریم الان دوست دارم. به حدی که دلم میخواد تک تک کارهایی که اون موقع انجام میدادم و خوشحال یا ناراحتم میکرد رو الان دوباره تکرار کنم. 

این مریم از الان تا اخر خرداد خیلی کارا قراره بکنه. قراره لاغر بشه قراره به بقیه کمک کنه تا حالش خوب بشه قراره کلی پروژه انجام بده قراره امتحانات خردادش رو بگذرونه قراره کلی کتاب بخونه و نقاشی بکشه قراره به موهای اشفته ش برسه... نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم شاید بخاطر اینه که توی ذهنم ثبت بشن و یادم نره. شاید. داشتم میگفتم. من همیشه از اینکه بخوام از تو بگم فرار کردم. مثل همین الان که خیلی زیرپوستی بحث رو به کارهایی که قراره انجام بدم تغییر دادم :)

... مـــیــم ...
۰۰:۴۵۱۰
فروردين

کوه

دلیلش رو خودمم نمیدونم اما این روزا خیلی کم میام اینجا و وقتی هم میام چیزی که دوست دارم ثبت بشه رو مینویسم و میرم میخوابم. خیلی وقته نرفتم سراغ وبلاگای دیگه تا ببینم چه خبره. امشب قراره خیلی زودتر بخوابم یعنی بلافاصله بعد از این پست باید بخوابم. دیگه خستم از دیرخوابیدن و دیر بیدار شدن. کلا سه روز مونده تا تموم شدن تعطیلات و من کلی کار نکرده دارم. و راستی از دیروز بگم:

از دیروز میتونم به عنوان یکی از بهترین روزای زندگیم یاد کنم. فکرنمیکردم انقدر خوش بگذره و بخندم و همه چیز برای سه ساعت یادم بره. شایدم کمتر از سه ساعت اما تمام روزم رو ساخت. دوستای مدرسم رو با اینکه خیلی باهم متفاوتیم اما دوستشون دارم. خودمم هیچوقت فکرنمیکردم بتونم با کسایی رفاقت کنم که هم با من متفاوتن و هم با خودشون متفاوتن حالا از هر لحاظ: تیپ و ظاهر و اعتقادات و خانواده و... امروزم که میتونه دیروز رو تکمیل کنه. امروز به من خیلی خیلی خوش گذشت. یه روز عالی که داداشم برامون ساخت یه روز عالی که تونستم توی سرمای کوه شیشه ماشین رو بدم پایین و هوای سرد رو نفس بکشم. یه روزی که تونستم به شکوفه ها و برف ها و سنگ ها و کوه ها نگاه کنم و لذت ببرم. یه روزی که تونستم بخندم. به سگا غذا بدم. صدای ابشار رو بشنوم. از سرما بلرزم اما خوشحال باشم. 

میخوام انرژی که از این دو روز گرفتم رو نگه دارم و زندگی کنم. فردا قراره کارای زیادی بکنم: درس بخونم تکلیفام رو انجام بدم و کتاب جدیدم/ امتحان کردن پادکستای جدیدی که پیدا کردم/ فکرکردن به برنامه رژیمی که قراره انجام بدم/ صفحه جدید قرانم که برای عید باید حفظ میکردم و نکردم رو حفظ کنم/ یکم نقاشی بکشم و سعی کنم حالم رو خوب کنم.

من امروز فهمیدم یکی از دوستای داداشم که اتفاقا چند سال پیش هم دیده بودمش ۱۰۰ کیلو کم کرده و جا داره بگم کرک و پرم ریخت. الان ۸۰ کیلو هستش و من بعد از این شوکی که بهم وارد شد تا این ده کیلوی اضافم رو کم نکنم اروم نمیگیرم. قبل از کرونا یادمه خیلی فعالیت داشتم خیلی با دوستام بیرون میرفتم و مدرسمم هم پله داشت هم کلاس ها موضوعی بود و مدام باید جا به جا میشدیم. بخاطر همین مدت ها بود رو یه وزن ثابتی بودم اما بعد از کرونا که صبح تا شب توی خونم خیلی اضافه کردم. فکرکنم دیر شد و الان دیگه باید برم بخوابم.

و این عکس هم تابلوی نقاشی خداست، منظره امروز.

... مـــیــم ...
۰۲:۵۱۰۸
فروردين

معرفی گل کاغذی - راهنمای مراقبت ، نگهداری و تکثیر آن

 

تازه دارم قدر مدرسه و کلاس مجازی رو میدونم که حداقل سرم رو گرم میکرد تا کمتر فکر کنم. این روزا زیاد فکر میکنم به چیزایی که دوست داشتم و نرسیدم به اعتماد به نفس پایینم به حرف ها و کارهای بقیه به ادمای قدیمی به اینده نامشخص... فکرکردن بدترین دشمن ادمه. این روزای تعطیل انقدر توی تصورات و تخیلاتم غرق بودم که یهو به خودم میومدم و میدیدم دارم با در و دیوار صحبت میکنم. همونقدر که حقیقت ادم رو ناراحت میکنه رویا هم ناراحت میکنه. هربار که کمتر نقاشی میکشم کمتر با ادما صحبت میکنم کمتر پنجره اتاقم رو باز میذارم یا کمتر با موهام بازی میکنم یادم میره دنیای بیرون چطوریه. یادم میره بیرون از اتاقم ادم ها و موجوداتی زندگی میکنن و وجود دارن یادم میره داخل خونمون ادمایی زندگی میکنن یادم میره توی اتاقم یه گلدون و چندتا کتاب و یه دفتر نقاشی وجود داره و این بازی انقدر ادامه پیدا میکنه تا یادم میره من خارج از تخیلاتم هم وجود دارم. با این حال فردا قراره برم بیرون اونم با دوستای دبیرستانم که زیاد باهاشون راحت نیستم. همین کافیه تا ساعت ها به دیوار نگاه کنم و به بدترین شرایطی که ممکنه پیش بیاد فکرکنم و مثل دیوونه ها غصه بخورم. یا از اینکه تا الان بیدار موندم و ممکنه صبح خوابم ببره استرس بگیرم یا از اینکه قراره مدت زیادی رو توی ماشین بمونم از الان سردرد بگیرم. ولی دارم میرم و بعد از اومدنم باید یه فکری راجع به این دیوونگی بکنم. یه عالمه پادکست جدید پیدا کردم که باید حداقل یه بار امتحانشون کنم. چندتا کتاب جدید گرفتم که دوستشون دارم و جدیدا یه شعری دارم مینویسم که برعکس قبلیا دوستش دارم و درسا هم میتونه مشغولم کنه. یه دفترچه گرفتم که خیلی دوستش دارم و میتونم نقاشی هم رو همراه داستانشون توش ثبت کنم. میتونم به فردا امیدوار باشم.

در اخر آهنگ شاه بیت رو تازه گوش دادم و قشنگه

و از این خونه ها دلم میخواد

... مـــیــم ...
۰۱:۱۸۰۷
فروردين

❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀

 

نمیدونم چرا این اتفاق میوفته اما همون زمانی که بیشتر از همیشه لبریزم و به نوشتن نیاز دارم، قلمم رو کنار میذارم. من الان توی همون شرایط قرار دارم. چیزی به اسم افسردگی عید وجود داره؟ اگه وجود داره که توی اون شرایطم. کلی کار دارم که انجام نمیدم کلی حرف دارم که نمیزنم کلی ایده دارم که عملی نمیکنم و این انجام ندادن ها و حرف نزدن ها بیشتر از هرچیزی بهم استرس وارد میکنه. دور شدن از عادت ها و روزمرگی هام غمگینم میکنه و غرق شدن توی عادت ها و روزمرگی هام بازهم منو غمگین میکنه. انگار نمیتونم تعادل رو نگهدارم. انگار باید برگردم سمت قران روی میزم اما برنمیگردم و دلیلش رو هم نمیدونم. انگار باید با شروع بهار منم سال جدیدم رو شروع کنم و پوست بندازم و تازه تر و شادتر بشم اما نمیشم. شدم مثل یه پیرزنی که هیچکس حوصلش رو نداره. هیچکس پای صحبتاش نمیشینه و هیچکس بهش نمیخوره. حس میکنم دارم مثل پیرزنای غرغرو میشم. همونایی که وقتی راه میرن مفصل ها و استخون هاشون تق و تق صدا میده. همونایی که از زمین و زمان ایراد میگیرن. تنها تفاوتم باهاشون همین نوشتنه. تفاوتم باهاشون اینه که گهگاهی شعر میخونم و شعر میگم. دیگه فیلم دیدن و کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و اهنگ گوش دادن حوصلم رو سرمیبره. خیلی غم انگیزه که تنها دلخوشیات برات خسته کننده بشن. من این وضعیتمو دوست ندارم. و در اخر، این دختره که داره از اسمون ستاره میچینه من نیستم.

... مـــیــم ...