منتظر تولد
چندروز دیگه تولدمه و از الان آسمون داره تمرین میکنه چطور بباره
هی رعد و برق
یکم نم نم میباره میبینه خوب نیست باز یکم تند میباره
آخرین باری که واسه تولدم خیلی هیجان داشتم فکرکنم پنج سالم بود
هی تعداد آدم ها و کادوها زیاد و زیادتر میشد
چقدر خوشحال بودم و مثل همه بچه ها ذوق زده
گذشت و هی این ذوق و شوقه کمترشد
گذشت تا پیارسال بزرگترین تکیه گاه زندگیم رو از دست دادم
چندماه دیگه میشه دوسال که عادت کردم بجای خودش با قاب عکسش درددل کنم
از اون به بعد تولدام تبدیل شدن به ترسناکترین روزهای عمرم؛ چون نیست و رفته پیش خدا...
دوساله از چند هفته قبل از تولدم از خدا یه چیز میخوام
به عنوان کادو تولد ازش میخوام منو ببره پیش خودش و بابام
امسالم همینطوره؛ خدایا اگه اینجارو میخونی منتظر هدیه توام...
پی نوشت: خوب نبود امروز...دلگیر بود یکم
هم تعطیل بود
هم اربعین بود (البته من که عادت دارم کل اربعین های عمرم تو خونه کز کردم)
هم استاد رو از دست دادیم
هم آسمون یه عالمه رعد و برق زد
هم تورو دیدم . . . .
آخی خدا بیامرزتش😪
تولدتم مبارکه💙💜