داستان بنویس!
گفت: حالت خوب نیست. داستان بنویس. باید با شخصیت های داستانت زندگی کنی نفس بکشی قدم بزنی؛ از این فکر و خیال درمیای. تجربه قشنگیه. میخوای شروع کنی؟
گفتم: چطوری داستان مینویسن؟
گفت: کاری نداره! فقط باید خلاق باشی. یه زندگی عادی رو تصور کن با مشکلات یا مثلا اتفاقات جالب، یا یه زندگی مرموز با روزمره های هیجان انگیز!
در دلم گفتم: مشکلات.. اتفاقات جالب! هرروز من سرشار است از مشکلات جالب و اتفاقات هیجان انگیز. یک فرد معمولی که نه ورزشکار است و نه بازیگر، نه بلد است پیانو بزند و قهوه بخورد و نه تحمل و حوصله آرایش کردن دارد. سیگار نمی کشد و اشک هایش مثل شخصیت های فیلم ها نیست. هر صبحی که از خواب بیدار می شود سردش است و میبیند گل های کاغذ دیواری اتاقش دارند پژمرده می شوند. من همانی هستم که سه ماه است ساعت اتاقش دوساعت جلوتر است و بجای اینکه چهارپایه ای زیرپایش بگذارد و آن ساعت را میزان کند، ترجیح میدهد هرلحظه حساب و کتاب کند که الان ساعت واقعی چند است. روی در کمدش پر است از فرمول های ریاضیاتی که به حافظه سپرده شده اند و تمنا می کنند تا دور انداخته شوند. تک تک زندگی کوتاه من پر است از اتفاقات هیجان انگیز، مثل روزهایی که در دفترنقاشی ام خط خطی میکردم و با هر خط کلی تشویقم میکردند، مثل صورت خونی آن دختربچه ای که در اولین روز مدرسه دندان شیری اش افتاده بود و هرگز از ذهنم پاک نشد، مثل همکلاسی هایی که روزی مثل آنشرلی و دیانا باهم پیمان دوست می بستیم اما الان خبری از هیچکدامشان نیست، مثل آتشفشان چشم هایی که هیچوقت گدازه هایش از قلبم پاک نشد، مثل اشک هایی که از کودکی به بند کشیدم تا مبادا در مقابل کسی نمایان شوند! از ذهن این انسان خسته چه داستانی بیرون می آید؟ همه ما شخصیت اصلی داستان های خارق العاده ای هستیم. اینکه شخصیت اصلی داستانمان منفی است یا مثبت به خودمان بستگی دارد. گاهی این داستان ها و تجربه ها بصورت کتابی ناشناس چاپ می شود اما هرگز فریاد زده نمی شود. ما عادت کرده ایم خود و دیگران را به جبر در دریای سکوت غرق کنیم و آنهایی که فریاد میزنند را دیوانه خطاب کنیم؛ در نهایت آنها سالم خواهند ماند و ما در سکوت دیوانه خواهیم شد...
خیلی قشنگ بود عزیزجانم :))
نظرم اینه که داستان های خودمون برامون شگفت انگیزتر و گویاتر از هر داستایِ که شنیدم یا می خوایم بنویسیم :)