نامه به هشتاد سالگی
سلام پیرزن خیلی سالمند!
چه خبر ها؟ نمیپرسم خوبی یا نه چون جواب را میدانم. چه کسی میتوان با فشار خون و قند و شایدهم سکته، خوب باشد؟ بگذریم.... کمی از خودت بگو. از موهایی که به زحمت میتوان یک تار سیاه در آن پیدا کرد، راستش را بگو! مانند موهایت سفیدبخت شده ای؟ چروک های روی صورتت و پوستت که به بدنت چسبیده از چه خبر میدهند؟ از جوانی که در اوج غرور گذشت؟ دیگر نمیتوانی شب ها را تا سپیده دم بیدار بمانی بدون اینکه ذره ای از انرژی بدنت کم شود... نمی توانی کیلومتر ها پیاده قدم بزنی و خسته نشوی...
به یاد داری روزهایی را که همه را می شکستی تا خودت را بسازی؟ به یاد داری که به هیچکس بجز خودت اهمیت نمی دادی؟ یادت هست شخصیت منفور زندگی بعضی آدم ها بودی؟ سر پایین انداختن فایده ای ندارد زیرا فرزندانت تویی که همه را نادیده میگرفتی، نادیده گرفته اند و به حال خودت رهایت کردند. گمان نمیکنم اصلا به یاد بیاوری که در گذشته که بوده ای، مگر اینکه آلزایمر نگرفته باشی و مغزت بعد از این همه سال هنوز آن پویایی را سابق را داشته باشد.
خب... از دندان هایت چه خبر؟ هرروز سوپ میخوری؟ سرگرمی هایت چیست؟ فیلم های پنجاه سال قبل؟ یا کتاب های پوسیده شصت سال پیش؟ آخ که چقدر از همه چیز عقبی! حتما بعد از خواندن این جمله بهت برمیخورد و می گویی سلیقه هرکس متفاوت است یا شاید هم بگویی فیلم ها و کتاب های من باارزش تر است و با چیزی قابل مقایسه نیست و ... البته اگر هنوز هم آن اخلاق بد و خاص خودت را داشته باشی که گمان نمیکنم داشته باشی، بالاخره پیری است و خستگی هایش. پیری و کم حوصلگی هایش. پیری و تا بی نهایت در تنهایی ماندن..!
.
.
+ ممنونم از دلارام جان که من رو دعوت کرد به نوشتن و فکر کردن به هشتاد سالگی! از اونجایی که کار خیلی جالبیه و هرکس باید حداقل یکبار بهش فکر کنه من از همه کسایی که این متن رو خوندن دعوت میکنم انجامش بدن و از چندنفرم نام می برم تا زیاد شیم D:
سلام =)
چه نامه ی باحالی بود *-*
ممنون از دعوتت !
ببینم چیکار میکنم D: