یه ادم خیلی ساکت
امروز داشتم به این فکر میکردم چه میشد همه ما در یک سلول انفرادی زندگی میکردیم. دیگر کسی به کسی کاری نداشت و کسی اذیت نمیشد. هروقت دلمان میخواست زندگی میکردیم و هروقت احساس خستگی میکردیم بیهوش میشدیم. کارهای مورد علاقه مان را انجام میدادیم بدون انکه ترس از قضاوت شدن داشته باشیم. داد میزدیم بدون انکه کسی سرزنشمان کند! قطعا نتایج بدش بیشتر از نتایج خوبش هستند اما تصورش برایم آرامش بخش است. حداقل می توانیم برای خودمان زندگی کنیم. راستی کدام یک از ما برای خودمان زندگی می کنیم؟ چقدر برای خودمان و تنها و تنها برای حال خودمان زمان صرف میکنیم؟ چقدر از تصمیم های مهم زندگیمان بستگی به حال خودمان داشته است؟...
احساس میکنم هیچوقت خودم رو خالی نکردم. از ته قلبم احساس نیازدارم که برم یجا و تا میتونم دادبزنم انقدر صدام رو آزاد کنم تا تمام انرژیم تخلیه بشه. تمام غصه هام فراموش بشه. دوبارش رو یادمه. دوبار که احتیاج داشتم فریاد بزنم و برای یبار همه چیز رو توی خودم نریزم اما نتونستم. یعنی نمی شد و فکرم نکنم که هیچوقت بشه. متنفرم از هرچیزی که از من یه آدم ساکت ساخته.. یه آدم خیلی ساکت...
😔💙
در سینه، کویر لوت باقی مانده
دل، لانه ی عنکبوت باقی مانده
من شاعر کوچههای غربت هستم!
از من دو سه خط سکوت باقی مانده