...
.
.
.
.
بعضی روزا یجور وحشتناکی دلم برای بابا تنگ میشه. بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنم بینی و چشمام شروع میکنن به سوختن. به این فکر میکنم یه دختر چطور میتونه بدون پدرش زندگی کنه؟ برای خودمم از عجایبه که هنوز هستم و نفس می کشم. فقط دلم می خواست بهش بگم شعرایی که براش نوشتمو هنوز نشونش نداده بودم. هنوز خیلی حرفا بود که باید می گفتم و نگفته بودم. هنوز خیلی خاطره ها بودن که توی ذهنم ساخته بودم اما هیچوقت. وقتی که رفتی همه تلاشمو کردم که زود سرپا شم و بتونم ادامه بدم تا به حرفت گوش داده باشم اما همه پشتم حرف زدن و گفتن انگار نه انگار... نگم بهت چقدر خواسته یا ناخواسته اذیت شدم از شنیدن خاطره های دوستام. باز تا میام باهات صحبت کنم کلمات میشکنن و تبدیل میشن به هزارتا قطره توی چشمام و قطره ها راه نفسم رو میگیرن تا نتونم باهات حرف بزنم. دوباره سردم میشه نه بخاطر هوا، بخاطر اینکه دیگه توی دنیا دلیلی وجود نداره که دلگرمم کنه. یادته اون روزایی که منو میبری پشت بوم و ماه رو توی آسمون نشونم میدادی؟ اون روزا انقدر بچه بودم که هیچوقت فکر نمیکردم قزاره فاصلمون اندازه فاصله زمین تا ماه بشه. بابا! تو من رو از روی زمین بلند می کردی و من میترسیدم چون انگار تو آسمون معلق بودم ولی الان چون روی زمینم میترسم. ناراحتیم از زمین و آسمون نیست. ناراحتیم دور بودنم از توعه. دیگه دیدن ماه توی آسمون برام رنگی نداره؛ من ماهم رو از دست دادم دیگه چیزی ندارم برای از دست دادن...