آشفته نویسی
یه حس بدی دارم. بیشتر نسبت به خودم. از سه شنبه سرکلاس، برام یه مسئله بزرگی پیش اومد. یه درگیری ذهنی، یه مسئله ای که خیلی نیاز به فکر و هضم داشت. تصمیم گرفتم برای اولین بار راجع بهش با بقیه صحبت کنم. مطمئن بودم براشون جالب و تفکربرانگیز خواهد بود ولی دیدم نه اشتباه میکنم. سرتکون دادنایی که باعث میشد حرفم رو قطع کنم و ادامه ندم. خیلی نامحسوس موضوع رو عوض می کردن. سرشون تو گوشی بود. ادامه ندادم. دروغ بزرگی گفتم اگه بگم اصلا برام ناراحت کننده نبود. ناراحت شدم و برگشتم توی لاک خودم. خیلی اینطوری بهتره حداقل برای من. هیچوقت نفهمیدم چرا پای خاطرات و دغدغه های همه نشستم بااینکه خیلی جاها برام کسل کننده بود. قطعا به این کار کسل کننده ادامه میدم چون برام جالب نیست دوباره کسی مثل من ضایع شه. چندوقت پیش انیمیشن هورتون صدایی میشنود رو دیدم، بعد از اگه اشتباه نکنم ۹ یا ۱۰ سال. خیلی برام قشنگ تر از قبل بود چون دیدی که الان به تک تک جملاتش دارم با دیدی که اون زمان داشتم صد و هشتاد درجه فرق داره و حس میکنم فلسفی ترین انیمیشن تاریخه. دارم به هیچکدوم از درسام نمیرسم. باید یه برنامه درست تر بریزم. دیشب یه متنی خوندم درباره اعتیاد به کار، متوجه شدم خیلی از ماها و مخصوصا من این مشکل رو داریم و از کنارش رد میشیم. یه تغییرهایی برای شروع هفته آیندم درنظر گرفتم اما بازم یه دلهره عجیبی دارم. راهنمایی چقدر خوب بود. ۲ از مدرسه تعطیل میشدم تا بیام خونه و ناهار و اینا، ساعت ۳ میشد. بعد میخوابیدم تا ۶ و بعدش یه نگاهی به درسا مینداختم و دوباره شب میشد میخوابیدم. نیازمندم به اون خستگی بعد از اومدن از مدرسه. اون لحظه ای که بند کتونی رو باز میکنی و وارد خونه میشی و بوی قرمه سبزی میاد. جدا کلاس درس ۸ صبح با بوی غذای درحال پخت مامان اصلا جالب نیست مخصوصا اگر پیازهم سرخ کنن. اصلا....
:)))