این هفته
امروز خیلی بی دلیل (بی دلیل در فرهنگ لغت من یعنی با یه دلیل خیلی کوچیک) دلم گرفت. یک سال و ۱۰ ماه و ۲۰ و خورده ای روزه که هروقت دلم میگیره به عکسی که از بابام بالای کمدم گذاشتم یه طور دیگه نگاه می کنم. طوری که با نگاهم بهش میگم زود بود برای رفتنت. همین یه جمله کافیه تا همه چی رو بفهمه. این هفته قرار بود بهترین هفته سالم باشه. بود. بهترین هفته سالم بود چون آدمای واقعی دیدم. چون خندیدم. چون خوشحال بودم. چون به هیچ چیزی فکر نمیکردم. اما وقتی خودت تلاش میکنی هفته ت رو بهترین هفته بسازی و درست همون جایی که فکر می کنی موفق شدی و از ته دلت از خودت احساس رضایت می کنی؛ یه کلمه، یه جمله، یه بحث کوچیک یا هر دلیل مسخره ای میتونه همه برنامه ها رو بهم بریزه. باعث میشه دوباره مثل قبل برم تو اتاق و در رو ببندم و با هیچکس یک کلمه هم صحبت نکنم. باعث میشه وقتی کتاب میخونم با مسخره ترین جمله ش گریه کنم و بهم بریزم و برم توی فکر. فکری که مثل مرداب غرقم میکنه.... باعث میشه دوباره ساکت بشم. ساکت شم و انقدر این لب ها رو از هم باز نکنم که حس لال بودن بهم دست بده. ساکت شم اجازه ندم حرف هام از حصار مغزم خارج شن و به مرحله صحبت کردن برسن. دلم ذوق و شوق اول هفته م رو میخواد. کاش خرابش نمیکردن و کاش انقدر مزخرف نبودم که با یه حرف کوچیک بهم بریزم.
من نمی خوام دلنوشته تو رو نگه دارم!
چون این دل نوشته در دل من هم نوشته. و در دل خیلی از انسان های دیگه. و اما چاره ای که من ازش استفاده می کنم، گذر زمانه. تقریبا همون چیزی که تو داری انجام می دی. سکوت. گوشه خلوت. و گذر زمان.
شکل قشنگی نداره، ولی جواب می ده.