این پست حاوی مطالب ناراحت کننده می باشد
خاطره امروز
.
.
امروز طبق معمول از خواب پاشدم. فکر میکردم یه روز عادیه ولی انگار نبود! همه چیز با پیام دوستم شروع شد. رفیق بچگیام :) خیلی وقت بود پدرش مریض حال بود. امروز با دیدن پیامش، شوک بدی بهم وارد شد. نفسم سنگین شد جوری که انگار برگشتم به یک سال و یازده ماه پیش زمانی که این اتفاق برای خودم افتاد. هرکاری که داشتم انجام میدادم رو گذاشتم زمین و حاضر شدم تا برم پیشش. زنگ زدم به دوست مشترکمون. بهش گفتم. باورم نمیشد توی راه خونشون که بودیم، همه چیز براش مهم بود غیر از اون دختر تنهای داغدار :)
خیلی حالش بد بود. نمیدونستم چی میتونم بگم یا چیکار میتونم بکنم. تنها کلمه ای که میگفت این بود: برمیگرده
اومدم بگم جایی نرفته. بگم همیشه کنارته. همیشه نگاهت میکنه و بهت افتخار میکنه. حتی بیشتر از قبل حواسش بهت هست. حتی بیشتر از قبل دستت رو میگیره اما زبونم نچرخید. نتونستم چیزی بگم. فقط احساس کردم صورتم داره از اشک خیس میشه. فقط حس کردم دارم خودم رو میبینم. خود دوسال پیشم رو. اصلا باورم نمیشد این همون دختریه که توی سخت ترین شرایط زندگی می خندید. فقط میتونم آرزوی صبر کنم. میتونم بهش بگم نذار این غم توی دلت بمونه و همیشه و همه جا همراهت بیاد. بگم گریه کن و انقدر گریه کن تا خالی بشی. مثل من گریه هات رو میون روز و شب های سال تقسیم نکن...!
عزیز دلم🥺
خیلی متأسفم
خدا رحمتشون کنه
این حرفها رو بهش بگو حتماً
و مطمئنم کاریه که میتونه بهش آرامش بده