این من نیستم
نمیدونم چرا این اتفاق میوفته اما همون زمانی که بیشتر از همیشه لبریزم و به نوشتن نیاز دارم، قلمم رو کنار میذارم. من الان توی همون شرایط قرار دارم. چیزی به اسم افسردگی عید وجود داره؟ اگه وجود داره که توی اون شرایطم. کلی کار دارم که انجام نمیدم کلی حرف دارم که نمیزنم کلی ایده دارم که عملی نمیکنم و این انجام ندادن ها و حرف نزدن ها بیشتر از هرچیزی بهم استرس وارد میکنه. دور شدن از عادت ها و روزمرگی هام غمگینم میکنه و غرق شدن توی عادت ها و روزمرگی هام بازهم منو غمگین میکنه. انگار نمیتونم تعادل رو نگهدارم. انگار باید برگردم سمت قران روی میزم اما برنمیگردم و دلیلش رو هم نمیدونم. انگار باید با شروع بهار منم سال جدیدم رو شروع کنم و پوست بندازم و تازه تر و شادتر بشم اما نمیشم. شدم مثل یه پیرزنی که هیچکس حوصلش رو نداره. هیچکس پای صحبتاش نمیشینه و هیچکس بهش نمیخوره. حس میکنم دارم مثل پیرزنای غرغرو میشم. همونایی که وقتی راه میرن مفصل ها و استخون هاشون تق و تق صدا میده. همونایی که از زمین و زمان ایراد میگیرن. تنها تفاوتم باهاشون همین نوشتنه. تفاوتم باهاشون اینه که گهگاهی شعر میخونم و شعر میگم. دیگه فیلم دیدن و کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و اهنگ گوش دادن حوصلم رو سرمیبره. خیلی غم انگیزه که تنها دلخوشیات برات خسته کننده بشن. من این وضعیتمو دوست ندارم. و در اخر، این دختره که داره از اسمون ستاره میچینه من نیستم.
منم الان دقیقا همین شکلی ام !