سیاوش
نمیدونم چرا کلا دستم نمیره چیزی بنویسم. نه برای خودم نه اینجا. یکشنبه این هفته از اون روزایی بود که باید ثبت بشه اما نکشیدم که بیام سمت وبلاگ. برای چی ثبت بشه؟ برای یه گریه که خیلی فکر کردم بهش.
خیلی عجیبه معلم شاهنامه ای که هیچکس بهش توجه نمیکرد و اونم به هیچکس توجه نمیکرد و شاید بی حوصله هم بود، سر کلاس بغض کنه و اشک توی چشماش جمع بشه. بخاطر چی؟ کشتن سیاوش.
الان کسی بخونه میخنده. برای ادمای دیگه هم که تعریف کردم خندیدن. اما داستان با ادم چیکار میکنه؟ نمیدونم. الانم که بهش فکر میکنم نمیتونم توی ذهنم هضمش کنم. شاید ادم باید خیلی سنگ باشه که با خوندن داستانای شاد نخنده و با داستانای غمگین گریه نکنه. با خودم مدام میگم مگه یه گریه چی بود که انقدر بهش فکر میکنی؟
بیتا این بود:
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی
مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی
سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
شادی روح تازه گذشته الفاتحه :دی