روز بارونی
یه روز بارونی رو از پارسال یادم میاد که وقتی از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک و ابری بود و قصدم نداشت که روشن شه. مثل همیشه خوابالو بیدار شدم و لب تاب رو روشن کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم. یادم اومد امروز بیسکوییت قهوه دارم و خوشحال شدم. کسی خونه نبود و برای خودم چایی ریختم و با بیسکوییت اومدم نشستم روی تخت سر کلاس مجازی... حتی حرفای استادم فرق میکرد. هرچند قطع و وصلی کلافه ش کرده بود و کسی جرعت نمیکرد سوال بپرسه. صدای بارون میومد. این خاطره معمولی انقدر برام رنگ داره که هروقت یادش میوفتم دلم میخواد برگردم به اون روز. نمیدونم چه جادویی توی اون روز وجود داشت..
بعضی لحظات، در تاریخ عمر، یک بار اتفاق میافتد. و تکرار پذیر نیستند. مرور آنها و شبیه سازی آنها لذت بخش است، با این نگاه که آن خاطره را به ذهن بیاورد، وگرنه، تلاش برای تکرار و تولید مجدد یک خاطره، گاهی جز سختی و خستگی حاصلی ندارد. آن روز زیبا بود و دلنشین. شاید مثل آن روز و آن لحظه تکرار نشود. میشود روز دیگر و خاطره شیرین دیگری رقم زد. حتی در هوای گرم. با یک بستنی!