تموم شدن یازدهم
امروز آخرین امتحان و آخرین روز یادهم بود. و بلافاصله اولین جلسه توجیهی دوازدهم. حالت عجیبی دارم. بین خوشحالی و ناراحتی. ناراحتی برای اینکه تموم شد و خوشحالی بازم برای اینکه تموم شد. یکی از چیزایی که پارسال یاد گرفتم همین بود که بعضی وقتا نباید روزای خوب زیاد طول بکشن تا مزه شون بمونه. نمیدونم از امسال باید چی بگم. امسال خیلی کم به وبلاگ سرزدم اما حالم خوب بود. بعضی وقتا اونقدر خوب که میومدم اما نمیدونستم چی باید بنویسم. آدمایی که دیدم، راهی که انتخاب کردم، کارهایی که انجام دادم همه و همه کارها و اتفاقاتی بود که مطمئنم همونقدر که توی اون لحظه برام ارزشمند بودن، بعدها هم ارزشمند و مهم خواهند بود. توی این چند روز هم اتفاقای زیادی افتاد.
یکیش اولین تئاتر (البته نمایشنامه خوانی) یکی از دوستام بود که حدودا دو ساله داره از این کلاس به اون کلاس اموزش میبینه. این موقعا من یه گوشه نشستم و تشویق میکنم و با خودم میگم چقدر خوبه که آدم بره دنبال آرزوهاش و اگه اون آرزو، یکی از آرزوهای من هم باشه خودم رو در ناتوان ترین حالت ممکن میبینم در برابر اون فرد. تئاتر اما آرزوی من نبود.
عازم مشهدم. بعنوان آخرین مسافرت و تفریح قبل از شروع سال کنکور. مشهد با مدرسه. یکم ناراحت کننده ست. معلوم نیست بعد از این سفر چه اتفاقی قراره بیوفته. معلوم نیست کسایی که قراره توی این سفر عزیزترین دوستام باشن، بعد این سفر و توی این رقابت هم باز همون آدمن؟ اصلا خودم همون آدم سابقم توی سال کنکور؟ فکر نمیکنم.
وقتی حرف از سفر مشهد میشه هیچوقت تا زمانی که پام رو توی صحن نذارم باورم نمیشه که طلبیده شدم. همیشه یه حسی بهم میگه کوچیک تر از اونی هستی که طلبیده بشی و اصلا راه داده بشی به این مکان. سال قبل اواسط مرداد فکر کنم رفتم. و الان حدودا ۱۱ ماه گذشته شایدم کمتر. یعنی زودتر از یک سال انگار طلبیده شدم. این برای من خیلی مهمه چون تاحالا نشده بود که انقدر با فاصله کم دعوت بشم. کاش واقعا دعوت شده باشم..
التماس دعا