قبولی
روز عجیبی بود. از شب قبلش که خبر اعلام نتایج المپیاد رو شنیدم و از صبحش که قرار بود بریم بیرون و باید زود بیدار میشدم. از شب قبل که دو ساعت تمام به نگاه کردن به سایت گذشت و صبح فردا که مادرم گفت اس ام اس اومده براش و قبول شدم!
تپش قلب از صبح ادامه داشت تا الان. هنوز نمیدونم قراره بیدار شم و ببینم تمام اینا خواب بوده یا نه، قراره ادامه بدم. مدام از صبح استرس داشتم که نکنه حرفی بزنم که اونایی که قبول نشدن ناراحت شن. هنوز فکر کردن بهش خودم رو هم ناراحت میکنه.
دیگه تمام کتابای ادبیات گونه ام رو گذاشته بودم ردیف آخر کتابخونه. از کانالای المپیاد اومده بودم بیرون و فقط هر از گاهی یه سری به شعر میزدم که این خبر شروع شد. نمیدونم چی بنویسم! نمیدونم از خوندن چی باید شروع کنم. نمیدونم توی دوره تنها خواهم بود یا نه، دوست پیدا میکنم. نمیدونم قراره دوستای المپیادیم با هر حرفم برنجن و یا خیال کنن تغییر کردم و این حرفای بچگانه. فعلا نمیدونم.
به به
مبارک بااااشه