خیلی سعی کردم بیام و بنویسم اما چیزای زیادی مانعم میشدن. مثلا اینکه بنویسی که چی بشه، تو که دوباره اینا رو نمیخونی و برای کسی هم ارزشی نداره که توی روزت چه اتفاقی افتاد. یا مثلا تو که توی روزمره گیر کردی و اتفاق خاص و هیجان انگیزی بران نمیوفته که بخوای بنویسی ازش. تا امروز که اصطلاحا لبریز شدم و اومدم اینجا.
چند روزه درونم دوتا احساس متناقض شادی و ناراحتی رو باهم دارم. نه اینکه الان ناراحت باشم و دو دقیقه دیگه خوشحال، کاملا درهم آمیخته.اینجور موقعا خودم بیشتر میرم سمت ناراحت بودن تا شادیِ ناراحت کننده و میشینم یه گوشه و هیچ کاری نمیکنم. ولی الان نمیتونم بشینم یه گوشه و کاری نکنم. باید بخونم برای المپیاد حتی اگه قبول نشم. واسه همین باید بنویسم و بذارمش کنار و برم برای دور بعدی مطالعه. چقدر بده که آدم افسار احساساتش رو هم بگیره تو دستش!
۱ـ بچه که بودم حدود ۵ سال شایدم کمتر، خواهرم دوتا بیت یادم داد که اون موقع معنیشم نمیدونستم:
تا نقش میبنند فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند ادم یا پری؟
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
فکر میکردم دوش، دوش حمومه و ملائک توی حموم گل بازی کردن. شاید اولین مواجهه من با ادبیات با این دو بیت شروع شد که خواهرم هرروز ازم میپرسید ببینه یادشون گرفتم یا نه. ادبیات رو همیشه برای خودش خوندم. برای لذتی که بهم میداد. المپیاد بار اول به چشمم یه فرصت اومد که بتونم این ارتباط رو قوی تر کنم با ادبیات. از اولش دلم نمیخواست توی این فضا رقیب کسی باشم اما انگار همه چیز به خواست من نیست به ادمای دیگه هم بستگی داره. اینکه من یه گوشه نشستم و محو شعر شدم و یادم رفته که الان عیده و هر کلاس یک ساعت و نیمه و جمعه ۱۲ ساعت توی مدرسه ام، از طرفی یه نفر مدام فکرش اینه که به سوالای بقیه جواب ندم تا از من جلو نزنن و فقط من بتونم برم مرحله بعد، اذیتم میکنه. ذهنم میره سمت نظام اموزشی و بلایی که سر همه و من میاد و پیامد هاش و... بازهم نمیتونم جلوی ذهنم رو بگیرم.
۲ـ معلما همیشه با فامیلی صدام میکردن. از ابتدایی. خواهرم راست میگفت که فامیلی ما مثل متلک میمونه. انگار برگردی به یه نفر بگی هوی دانشمند! دیگه عادت کزده بودم. هیچوقت بچز یه سال که نهمم بود و زود کرونا اومد و حس خوبم رو ازم گرفت، نتونسته بودم با معلمام از لحاظ عاطفی ارتباط بگیرم. حتی اگه اون درس، درس مورد علاقه ام بود اما سدی که اکثر معلمای دور خودشون درست کردن بعضی وقتا برای ادم کم رویی مثل من شکستنی نیست. اما اینبار شد. دو بار و با دو معلم متفاوت. معلمایی که اسمم رو صدا میکردن. اتفاقی که شاید کوچیک اما خیلی برام مهمه. این دوتا معلمی که اسمم رو صدا میکردن یکیشون ثابته و اون یکی نه. طبیعتا چون یکیشون معلم مدرسه است و اون یکی معلم المپیادی که اومد دو روز درس داد و رفت و دیگه قرار نیست ببینمش مگر اینکه قبول شم و حالا بقیه ماجرا. از روز دوم که وارد کلاس شد و اسم هممون یادش بود و گفت خیلی ذوق زدم که بعد مدتها اومدم سرکلاس حضوری و گفت ضعف جسمیم رو با انرژی که از کلاس میگیرم جبران میکنم و.... دوباره ذهنم میره سمت اینکه ادمی که گذراست چطوری میتونه با صمیمیت و شوخی و مدل خاص خودش فضا و شرایط رو برای بقیه اسون کنه و شاید اصلا این کارا خصوصیت خودش نیست و فقط برای گذرا بودن شرایطه و شاید اصلا ادمایی که ضعفی ( چه جسمی چه غیرجسمی) دارن خلقیاتشون تغییر به کل میکنه و اصلا احساسات ادم چطور میتونه توی دو روز نسبت به یه نفر انقدر تغییر کنه و...
۳ـ قبول شدن! نمیدونم چطوری ازش حرف بزنم. نمیدونم چقدر دارم تلاش میکنم و این تلاشم نسبت به تلاش بقیه کمه یا زیاد و یا اصلا باید به نتیجه فکر کرد یا نه و.. اما همیشه گفتم، کی از قبولی بدش میاد؟ چیزی که ناراحتم میکنه اینه که انقدر خودم رو درگیر نتیجه کنم که نتونم از این لحظه هایی که دارم صرف ادبیات میکنم لذت ببرم. اما حتی اگه فکر به قبولی رو هم کنار بذارم، یه ترسی انگار ته دلم هست. ترس اینکه: خب همه تلاشتو کردی الان چی شد؟ ترس اینکه اسمم تو ذهن اون معلمم که انگار ضعف جسمی داشت فراموش بشه. ترس اینکه بابام دیگه بهم افتخار نکنه. ترس اینکه بقیه بهم بخندن که دوییدی و نرسیدی. مهم تر از همه ترس اینکه نتونم بازهم به بهانه مرحله سوم کلاسای المپیاد رو شرکت کنم. این ترس ها هرکدوم هزارتا شاخه برای فکر کردن توی ذهنم درست میکنه و..
من درحال لبریز شدنم اما چیزی که نوشتم فقط یه قطره بود. یه قطره.