هربار خواستم از تو بنویسم یه چیزی مانعم شد. من هیچوقت نتونستم از تو بنویسم یا از تو بگم. من نتونستم انقدر از تو حرف بزنم تا خسته بشم و از این کار دست بردارم. اما یه کاری رو خوب بلدم. من بلدم با تو زندگی کنم حتی شده توی تصورات و خیالات!
شده بارها با خودم فکرکردم اگه کسی منو توی این حالت ببینه چی فکر میکنه؟ مثل همون شبایی که مثل دیوونه ها از خواب بیدار میشدم و مامانم رو صدا میکردم و بی اراده حرف های بی ربط و نامفهوم از دهنم بیرون میومد. من بلدم با دیوار صحبت کنم و ازش جواب بشنوم و باهاش بخندم یا سرم رو روی شونه ش بذارم و باهم گریه کنیم درحالی که دیوار رو نبینم، تو رو ببینم! مهم اینه که دارم زندگی میکنم.
خیلی وقتا به این فکر میکنم چی از اسمم یادت مونده. شاید فکر کنی دنیا دینا درنا دریا یا هرچیزی که دال داشته باشه. شایدم صحرا. ولی من مریمم. همون مریمی که خود واقعیش رو زیر هزارتا اسم و نقاب میپوشونه. همون مریمی که مریم نیست. وقتایی که شعر مینویسه صحراست. وقتایی که اشتباه میکنه دنیاست. وقتی میرقصه دریاست. فقط یه وقتایی مثل همین الان ساعت دو شب که هیچکس کنارش نیست و حال و حوصله هیچ چی رو نداره و موهاش پر از گره و چشماش قرمزه، مریمه.
حق داری اگه این مریم رو نشناسی. این مریم ساعت دو نصفه شب با اون مریم سه سال پیش خیلی متفاوته. بدتر و بهترش رو نمیدونم ولی من مریم سه سال پیش رو بیشتر از مریم الان دوست دارم. به حدی که دلم میخواد تک تک کارهایی که اون موقع انجام میدادم و خوشحال یا ناراحتم میکرد رو الان دوباره تکرار کنم.
این مریم از الان تا اخر خرداد خیلی کارا قراره بکنه. قراره لاغر بشه قراره به بقیه کمک کنه تا حالش خوب بشه قراره کلی پروژه انجام بده قراره امتحانات خردادش رو بگذرونه قراره کلی کتاب بخونه و نقاشی بکشه قراره به موهای اشفته ش برسه... نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم شاید بخاطر اینه که توی ذهنم ثبت بشن و یادم نره. شاید. داشتم میگفتم. من همیشه از اینکه بخوام از تو بگم فرار کردم. مثل همین الان که خیلی زیرپوستی بحث رو به کارهایی که قراره انجام بدم تغییر دادم :)