متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۲:۱۱۳۰
آبان

بهترین مکان های جهان برای دیدن شفق قطبی

 

عجیبه.. چرا انقدر زود به تا صبح بیدار موندن عادت میکنم؟ برام مهم نیست که از علاقه هامه، به شدت ازش فراریم. مثل همه علاقه هام که ازشون فرار میکنم. حس میکنم دست و پام رو میبندن. علایقم باعث آزارم میشن! دیروز بعد از یک ماه و شاید هم یک ماه و نیم، تونستم بوی کاغذ آچار رو استشمام کنم. تونستم اتودم رو طوری دست بگیرم که یه نقاش میگیره نه یک نویسنده یا یک دانش آموز. و در آخر هم کاغذ آچار برای من تبدیل شد به یه آینه! آینه ای که نه فقط خودم، بلکه آینده و گذشته ام رو هم میتونستم ببینم. بعد نگاهم افتاد و دیدم ساعت رسمی شده سه بامداد و ساعت غیر معمول اتاق من شده پنج. با نگاه کردن به آینه ای که کشیدم یه صدای آشنا توی گوشم پیچید. صداهایی از آشنایانی که می گفتند: چرا انسانی؟ چرا هنر نه؟... دقیقا حس و حال همایون بهم دست میداد بعد از اینکه مردم بهش گفتن: چرا مشهد؟ چرا تهران نه؟... هیچوقت نتونستم جواب درستی به این سوال بدم و گاهی وقتا خودمم ترسیدم که نکنه واقعا جوابی برای این انتخابم وجود نداشته باشه؟ بعد با دیدن کتاب و دفتر و آرامشی که توی این رشته دارم خیالم راحت می شد که آره. انسانی. کی میخوان باور کنن کسی که ریاضیش بیسته لزوما نباید ریاضی مهندسی و از این قبیل بخونه و اونی که از بچگیش با کنار هم قرار دادن خط های کج و کوله، میتونه طرح بکشه حتما نباید بره هنر. کسی که سه تا شعر نوشته معمولا شاعر نیست و کسی که میدونه کدوم دارو برای کدوم عضو بدن بکار میره قطعا دکتر نیست! اصلا از بیدار موندن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی که هیچ سودی نداره... کاش حداقل میتونستم شفق های قطبیو ببینم.. 

... مـــیــم ...
۰۱:۲۳۲۶
آبان

امروز داشتم به این فکر میکردم چه میشد همه ما در یک سلول انفرادی زندگی میکردیم. دیگر کسی به کسی کاری نداشت و کسی اذیت نمیشد. هروقت دلمان میخواست زندگی میکردیم و هروقت احساس خستگی میکردیم بیهوش میشدیم. کارهای مورد علاقه مان را انجام میدادیم بدون انکه ترس از قضاوت شدن داشته باشیم. داد میزدیم بدون انکه کسی سرزنشمان کند! قطعا نتایج بدش بیشتر از نتایج خوبش هستند اما تصورش برایم آرامش بخش است. حداقل می توانیم برای خودمان زندگی کنیم. راستی کدام یک از ما برای خودمان زندگی می کنیم؟ چقدر برای خودمان و تنها و تنها برای حال خودمان زمان صرف میکنیم؟ چقدر از تصمیم های مهم زندگیمان بستگی به حال خودمان داشته است؟... 

احساس میکنم هیچوقت خودم رو خالی نکردم. از ته قلبم احساس نیازدارم که برم یجا و تا میتونم دادبزنم انقدر صدام رو آزاد کنم تا تمام انرژیم تخلیه بشه. تمام غصه هام فراموش بشه. دوبارش رو یادمه. دوبار که احتیاج داشتم فریاد بزنم و برای یبار همه چیز رو توی خودم نریزم اما نتونستم. یعنی نمی شد و فکرم نکنم که هیچوقت بشه. متنفرم از هرچیزی که از من یه آدم ساکت ساخته.. یه آدم خیلی ساکت...

 

... مـــیــم ...
۰۲:۴۳۲۴
آبان

طلسم چندین و چندروزه شکست! امشب من گریه کردم به خاطر روزهایی که هم دوست دارم برگرده و هم برنگرده. به خاطر روزهایی که خوشحال بودم و خوشحال نبودم. به خاطر حسرت هایی که برای همیشه تو یه کمد کوچیک ته قلبم می مونن، انقدر می مونن تا خاک تمامشون رو می پوشونه اما از بین نمیرن! هیچوقت ازبین نمیرن!

... مـــیــم ...
۰۹:۵۲۲۲
آبان

سلام پیرزن خیلی سالمند!

چه خبر ها؟ نمیپرسم خوبی یا نه چون جواب را میدانم. چه کسی میتوان با فشار خون و قند و شایدهم سکته، خوب باشد؟ بگذریم.... کمی از خودت بگو. از موهایی که به زحمت میتوان یک تار سیاه در آن پیدا کرد، راستش را بگو! مانند موهایت سفیدبخت شده ای؟ چروک های روی صورتت و پوستت که به بدنت چسبیده از چه خبر میدهند؟ از جوانی که در اوج غرور گذشت؟ دیگر نمیتوانی شب ها را تا سپیده دم بیدار بمانی بدون اینکه ذره ای از انرژی بدنت کم شود... نمی توانی کیلومتر ها پیاده قدم بزنی و خسته نشوی...

به یاد داری روزهایی را که همه را می شکستی تا خودت را بسازی؟  به یاد داری که به هیچکس بجز خودت اهمیت نمی دادی؟ یادت هست شخصیت منفور زندگی بعضی آدم ها بودی؟ سر پایین انداختن فایده ای ندارد زیرا فرزندانت تویی که همه را نادیده میگرفتی، نادیده گرفته اند و به حال خودت رهایت کردند. گمان نمیکنم اصلا به یاد بیاوری که در گذشته که بوده ای، مگر اینکه آلزایمر نگرفته باشی و مغزت بعد از این همه سال هنوز آن پویایی را سابق را داشته باشد.

خب... از دندان هایت چه خبر؟ هرروز سوپ میخوری؟ سرگرمی هایت چیست؟ فیلم های پنجاه سال قبل؟ یا کتاب های پوسیده شصت سال پیش؟ آخ که چقدر از همه چیز عقبی! حتما بعد از خواندن این جمله بهت برمیخورد و می گویی سلیقه هرکس متفاوت است یا شاید هم بگویی فیلم ها و کتاب های من باارزش تر است و با چیزی قابل مقایسه نیست و ... البته اگر هنوز هم آن اخلاق بد و خاص خودت را داشته باشی که گمان نمیکنم داشته باشی، بالاخره پیری است و خستگی هایش. پیری و کم حوصلگی هایش. پیری و تا بی نهایت در تنهایی ماندن..!

.

.

+ ممنونم از دلارام جان که من رو دعوت کرد به نوشتن و فکر کردن به هشتاد سالگی! از اونجایی که کار خیلی جالبیه و هرکس باید حداقل یکبار بهش فکر کنه من از همه کسایی که این متن رو خوندن دعوت میکنم انجامش بدن و از چندنفرم نام می برم تا زیاد شیم D:  

نرگس و خیالباف و زری

... مـــیــم ...
۰۰:۴۵۲۱
آبان

گفت: حالت خوب نیست. داستان بنویس. باید با شخصیت های داستانت زندگی کنی نفس بکشی قدم بزنی؛ از این فکر و خیال درمیای. تجربه قشنگیه. میخوای شروع کنی؟

گفتم: چطوری داستان مینویسن؟

گفت: کاری نداره! فقط باید خلاق باشی. یه زندگی عادی رو تصور کن با مشکلات یا مثلا اتفاقات جالب، یا یه زندگی مرموز با روزمره های هیجان انگیز!

در دلم گفتم: مشکلات.. اتفاقات جالب! هرروز من سرشار است از مشکلات جالب و اتفاقات هیجان انگیز. یک فرد معمولی که نه ورزشکار است و نه بازیگر، نه بلد است پیانو بزند و قهوه بخورد و نه تحمل و حوصله آرایش کردن دارد. سیگار نمی کشد و اشک هایش مثل شخصیت های فیلم ها نیست. هر صبحی که از خواب بیدار می شود سردش است و میبیند گل های کاغذ دیواری اتاقش دارند پژمرده می شوند. من همانی هستم که سه ماه است ساعت اتاقش دوساعت جلوتر است و بجای اینکه چهارپایه ای زیرپایش بگذارد و آن ساعت را میزان کند، ترجیح میدهد هرلحظه حساب و کتاب کند که الان ساعت واقعی چند است. روی در کمدش پر است از فرمول های ریاضیاتی که به حافظه سپرده شده اند و تمنا می کنند تا دور انداخته شوند. تک تک زندگی کوتاه من پر است از اتفاقات هیجان انگیز، مثل روزهایی که در دفترنقاشی ام خط خطی میکردم و با هر خط کلی تشویقم میکردند، مثل صورت خونی آن دختربچه ای که در اولین روز مدرسه دندان شیری اش افتاده بود و هرگز از ذهنم پاک نشد، مثل همکلاسی هایی که روزی مثل آنشرلی و دیانا باهم پیمان دوست می بستیم اما الان خبری از هیچکدامشان نیست، مثل آتشفشان چشم هایی که هیچوقت گدازه هایش از قلبم پاک نشد، مثل اشک هایی که از کودکی به بند کشیدم تا مبادا در مقابل کسی نمایان شوند! از ذهن این انسان خسته چه داستانی بیرون می آید؟ همه ما شخصیت اصلی داستان های خارق العاده ای هستیم. اینکه شخصیت اصلی داستانمان منفی است یا مثبت به خودمان بستگی دارد. گاهی این داستان ها و تجربه ها بصورت کتابی ناشناس چاپ می شود اما هرگز فریاد زده نمی شود. ما عادت کرده ایم خود و دیگران را به جبر در دریای سکوت غرق کنیم و آنهایی که فریاد میزنند را دیوانه خطاب کنیم؛ در نهایت آنها سالم خواهند ماند و ما در سکوت دیوانه خواهیم شد...

... مـــیــم ...
۰۰:۱۱۱۵
آبان

همیشه تو برنامه ریزی ناقصم

یه برنامه قشنگ و کامل برای هفته یا روزم مینویسم و با خودم میگم از شنبه! ولی آخرش شاید کلا ۳۰ یا ۴۰ درصدش رو انجام بدم. چیزایی که خیلی من رو دارن از برنامه هام دور میکنن:‌ هنذفری، اینستاگرام، کلا گوشی، برادرزادم(فعلا نه زیاد)، خواب زیاد و اون زمانی که بعضی وقتا میذارم تا برای خودم غذا درست کنم. ناراحت کننده ست که یکی از دوستام رمان نوشته و دقیقا سه هفته ست که برام فرستادتش و من هنوز نتونستم کامل بخونم و نظرم رو بهش بگم و از این قبیل کارهای عقب افتاده. نقاشی هایی که نصفه موندن و دارن خاک می خوردن و لباسی که در آخرین مرحله دوختنش داره می پوسه. میشنوم که همشون دارن التماس میکنن بیام تمومشون کنم. قراربود فردا روز تعطیلم باشه ولی انگار سه تا کلاسم برای فردا چیندن. اشکال نداره باز جمعه هست... اینبار اینجا ثبت میکنم و جدی تصمیم دارم این آخر هفته تمام کارهای نصفه نیمم رو تموم کنم و بیام دوباره اینجا ثبت کنم که تموم شد. خیلی اذیت میشم اگه نتونم برای خودم و کارهایی که بهم آرامش میده وقت بذارم.

دیگه از فردا آدم میشم. 

.

.

بی ربط: فقط به داداشم میتونم بگم ببخشید که بجز دعا کردن کاری از دستم برنمیاد! 

... مـــیــم ...
۰۱:۴۰۱۳
آبان

اصلا حوصله کرونا رو ندارم. واسه داداشم نگرانم. البته میدونم میگذره ، ایشالا اتفاقی نمیوفته حداقل میتونم دلمو به این جمله ها که اتفاقی نمیوفته خوش کنم. طبیعیه بعد از شنیدن اینکه داداشم کرونا گرفته یهویی قفسه سینم و سرم شروع کنن به دردگرفتن. اصلا اهمیتی نداره چی توی بدنم اتفاق میوفته فقط نگران داداشمم. و مامان و آبجی. به معنای واقعی کلمه حساس شدم چون دارم حرکت تک تک قطرات خون توی رگ هام رو حس می کنم و خسته شدن ماهیچه ها، گز گز دست و پا و اگه همینطور پیش بره امکان داره فلج هم بشم. بدترین قسمتش برای من اون بود که امروز طبق برنامم به خودم استراحت داده بودم و درسام رو سپردم به فردا ولی اگه قرار باشه دوباره صبح که از خواب پاشدم یادم بیاد که یه کرونایی توی خونواده دیده شده دیگه توانی ندارم برای خوندن و نوشتنشون. چقد برنامه داشتم برای تعطیلی فردا. حیف. بعضی وقتا یه جمله و یه خبر بد کل روز و کل هفته رو نابود میکنه. الان داداشم در چه حاله؟ کاش مامان تو خونه نمونه چند روزی میرفت یه جا دیگه و تا وقتی مطمئن نمیشد من سالمم نمیومد. خوشحالم خیلی وقته برادر زادمو (دختر سه ماه و نیمه اون یکی داداشم) رو ندیدم و ناراحتم که تا چندهفته دیگه هم نمیتونم ببینم. سیل افکار منفی تو سرم موج میزنه و نفس کشیدنم یه کوچولو غیر طبیعی شده. خیلی خوشحالم که سه هفته ست نه مدرسه رفتم نه هیچ کلاس و هیچ جمعی. از طرفی دوستم بعد دو ماه زحمت کشیده و از مسافرت دل کنده و اومده و اصرار داره بریم بیرون بریم بیرون. تاالان فقط حوصلش رو نداشتم و می پیچوندمش! ولی از الان به بعد باید دنبال بهونه های قوی تر باشم. اگه بحث کلاس آنلاین و این مزخرفات نبود میتونستم یکی دو هفته ای گوشیو خاموش کنم و با خیال راحت بدون شنیدن صدای هیچ دوستی، استراحت کنم. اصلا یه سوال، چرا اونکه از مسافرت اومده خودشو قرنطینه نمیکنه؟ یعنی واقعا با خودش فکر میکنه اگه یه ماسک الکی جلوی دهانش باشه نه اکرونا میگیره و نه انتقال میده؟ و از همه بدتر؛ دکترا و پرستارا چه گناهی کردن که مردم ما و مخصوصا خودم اینطوریم؟ خب یه حسی بهم میگه فردا از خواب بیدار میشم و میبینم همه چیز عادیه؛ کرونا بین خونوادمون نیست و راحت میتونم بدون حس کردن سلول های بدنم کارهای روزمرم رو انجام بدم. یه حس دیگه هم میگه که فقط داداشم گرفته و زود زود خوب میشه و ما توی بدنمون خبری از کرونا نیست. حس بعدیم میگه هممون میکروبی شدیم. انقدر ذهنم مریض هست که فقط به حس آخرم توجه کنم..... چقدر نوشتم! اگه کسی واقعا نشسته و این متن رو تا آخر خونده و ناراحت شده شرمندم که ناراحتش کردم. الان تنها کاری که یه کوچولو سرحالم میکنه اینه که وبلاگای مختلف رو بشینم بخونم. امیدوارم یکم از این حس و حال دربیام. یاعلی

... مـــیــم ...
۱۱:۲۵۱۲
آبان
... مـــیــم ...
۰۱:۵۳۰۹
آبان

 

.

.

هر عکسی یه خاطره ای پشتش هست

هر عطری هر رنگی هر طعمی هر صدایی من رو یاد یچیز میندازه

وقتی عکسای گالریم رو نگاه میکنم بعضیاشون دردناکن

از اونجایی که خیلی کم عکس میگیرم سعی میکنم تو اکثر عکس ها لبخند بزنم اما

وقتی نگاه میکنم فقط خودم میفهمم اون روز کی بود و چه ساعتی بود و چه اندازه ناراحت و بیمار بودم

گذشته ها و تجربه ها و خاطره ها هیچوقت فراموش نمیشن

اکثرا خوبه که فراموش نمیشن چون باعث میشه آدم قدر الانش رو بدونه یا هر درس دیگه ای که میشه از گذشته گرفت

نمیگم الان خیلی خوشبخت و خوبم اما زندگی که حالا دارم رو بی نهایت دوست دارم

صددرصد خدا زیر قولش نمیزنه اونجایی که میگه:

بعد هر سختی، آسانی هست

خب درسته آدم نیستم، ولی خدا تاالان خیلی بهم لطف داشته

خوشحالم که روزای سختم تموم شده

همون روزایی که تمامش گریه بود

همش وزن کم میکردم

آرزوی مرگ میکردم...

انگار مشکلات حمله میکردن

یهو به خودم میومدم و از خودم میپرسیدم دارم برای کدومشون غصه میخورم؟

دوره های زندگی آدم ها اکثرا شبیه همه اما زمان هاشون متفاوته

مثل کسی که ۲۰ سالگی صاحب فرزند میشه و کسی که ۲۵ سالگی بچه دار میشه خب

طبیعتا هر دو این حس قشنگ رو درک میکنن اما یکی زودتر و یکی دیرتر

فقط دلم میخواد بگم اگه زندگی براتون خیلی سخت شده فقط صبر کنید 

چون روزای خوب خیلی زودتر از چیزی که فکر کنید میاد جلو خونتون

.

.

بی ربط: عادت نداشتم روزایی که دیدمت رو جایی ثبت کنم ولی تصمیم دارم اینکار رو انجام بدم. امروز دیدمت! اما حواست نبود :)

... مـــیــم ...
۰۱:۲۱۰۹
آبان

نمیدونم چرا آدم هارو شبیه هم میبینم

حتی آدم هایی که اولین برخورد رو باهاشون دارم، انگار مدام مغزم بطور ناخودآگاه دنبال یدونه وجه مشترک میگرده با آدمای قبلی که میشناسه

خیلی اذیتم میکنه این رفتار

درسته که توی عمر کمم آدم های زیادی رو دیدم و شناختم

اما دلیل خوبی برای این نیست که همه رو مثل هم ببینم

حتی گاهی وقتا برای خودم سناریوهای عجیبی درست میکنم که خودمم خندم میگیره

مثلا همه این آدم ها یک نفرن و میخوان من رو غافلگیر کنن

یا اسمی که روی خودشون گذاشتن جعلیه

یا مثل آدم فضاییا چهره خودشون رو تغییر دادن

شاید همه اینها بخاطر اینه که منتظر چیزی هستم

منتظر اتفاقی که خودمم تعریف دقیقی ازش ندارم

یه چیزی بین غافلگیری و خاطرات گذشته و مرور و هیجان

یا همه این چهارتا باهم

... مـــیــم ...