عجیبه.. چرا انقدر زود به تا صبح بیدار موندن عادت میکنم؟ برام مهم نیست که از علاقه هامه، به شدت ازش فراریم. مثل همه علاقه هام که ازشون فرار میکنم. حس میکنم دست و پام رو میبندن. علایقم باعث آزارم میشن! دیروز بعد از یک ماه و شاید هم یک ماه و نیم، تونستم بوی کاغذ آچار رو استشمام کنم. تونستم اتودم رو طوری دست بگیرم که یه نقاش میگیره نه یک نویسنده یا یک دانش آموز. و در آخر هم کاغذ آچار برای من تبدیل شد به یه آینه! آینه ای که نه فقط خودم، بلکه آینده و گذشته ام رو هم میتونستم ببینم. بعد نگاهم افتاد و دیدم ساعت رسمی شده سه بامداد و ساعت غیر معمول اتاق من شده پنج. با نگاه کردن به آینه ای که کشیدم یه صدای آشنا توی گوشم پیچید. صداهایی از آشنایانی که می گفتند: چرا انسانی؟ چرا هنر نه؟... دقیقا حس و حال همایون بهم دست میداد بعد از اینکه مردم بهش گفتن: چرا مشهد؟ چرا تهران نه؟... هیچوقت نتونستم جواب درستی به این سوال بدم و گاهی وقتا خودمم ترسیدم که نکنه واقعا جوابی برای این انتخابم وجود نداشته باشه؟ بعد با دیدن کتاب و دفتر و آرامشی که توی این رشته دارم خیالم راحت می شد که آره. انسانی. کی میخوان باور کنن کسی که ریاضیش بیسته لزوما نباید ریاضی مهندسی و از این قبیل بخونه و اونی که از بچگیش با کنار هم قرار دادن خط های کج و کوله، میتونه طرح بکشه حتما نباید بره هنر. کسی که سه تا شعر نوشته معمولا شاعر نیست و کسی که میدونه کدوم دارو برای کدوم عضو بدن بکار میره قطعا دکتر نیست! اصلا از بیدار موندن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی که هیچ سودی نداره... کاش حداقل میتونستم شفق های قطبیو ببینم..