متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
پیوندهای روزانه

۰۱:۱۱۰۷
شهریور

یه اهنگ آروم گذاشتم و نشستم پشت لب تاب درحالی که هزارتا کار نیمه تموم دارم و باید حداقل تا فردا عصر تمومشون کنم. وقتی حوصله نباشه، آدم چیکار میتونه بکنه؟ حس میکنم مثل پیرزنا شدم. باید ورزش کنم.

باید دوباره از این هفته برم خیاطی. حداقل باعث میشه مثل افسرده ها گوشه خونه نشینم و فکر و خیال نکنم. انقدر این حال و روزم اذیتم میکنه که کم کم داشت باورم میشد نمیتونم هیچ کاری برای بهتر شدن حال و احوالم بکنم. نشستم یه برنامه هفتگی ثابت ریختم روی کاغذ: خیاطی / سریال / کتاب / قرآن / ورزش / زبان

نمیدونم چقدر میتونم به برنامه ورزشم عمل کنم. قبلا هرروز میرفتم پیاده روی اما الان دیدن ادما اذیتم میکنه. حتی صبح ها که پرنده هم پر نمیزنه انگار حس بدی میگیرم برم پیاده روی. برای همین تا ظهر میخوابم. میشینم به رویاهام فکر میکنم و با در و دیوار حرف میزنم! بعضی وقتا از خودمم میترسم. دلم میخواد به یه نفر بگم اما فکر نمیکنم روانشناسا بتونن کمکم کنن. به سال بعد که فکر میکنم دیوونه میشم. واضحه که دلم نمیخواد کل روزم رو بشینم یه گوشه و تست بزنم. با خودم میگم کاش میشد وام بگیرم و برم یه گوشه دنیا برای خودم مغازه لوازم التحریری باز کنم و هرروز کلی بچه قد و نیم قد بیان از مغازم خرید کنن و روزم رو با حرف زدن باهاشون بگذرونم. اما نمیشه انگار. دنیای رویاها زیادی بزرگ و قشنگه اما دنیای حقیقی اینطور نیست. اخرشم مجبورم بشینم یه گوشه و روزی هزارتا تست بزنم. اما دارم فکر میکنم آیا میرسم قبل از خرداد سال بعد، دیپلم خیاطیم رو بگیرم و خیالم از این بابت حداقل راحت شه؟ خانومه تو خیاطی گفت میرسم. میرسم کتابایی که ردیف کردم جلوی کتابخونه رو بخونم؟ میرسم سریالایی که دانلود کردمو بخونم؟ میرسم یکم زندگی کنم؟ من حتی هنوز نمیدونم چه رشته ای رو دوست دارم بخونم. حتی نمیدونم چه دانشگاهی اولویتمه و چه رتبه ای توی رویاهامه. فکر کنم باید غر زدنو تموم کنم. 

یادم رفت بگم، دارم نابرده رنج احسان خواجه امیری رو گوش میکنم. واقعا چرا بعضی آهنگا تکراری نمیشن؟

... مـــیــم ...
۰۱:۲۲۰۵
شهریور

بعضی وقتا واقعا نمیدونم چرا بیحوصلم و جواب کسی رو نمیدم و مدام غر میزنم. حس میکنم صورتم داغ شده و حتی توان اینو ندارم برم یه آبی به صورتم بزنم. جدیدا اینطور مواقع منتظرم یه نفر از غیب برسه و سرگرمم کنه. فقط حرف بزنه باهام از دغدغه هاش و زندگیش بلکه یکم از این حال و هوای خسته خودم بیام بیرون. ولی خب کی میفهمه توی این کوچه بن بست، توی یکی از اتاقهای طبقه اول یه خونه کاملا معمولی یه نفر نشسته و منتظره تا فقط باهاش حرف بزنن. 

... مـــیــم ...
۱۸:۳۷۳۱
مرداد

این حسین کیست ک عالم همه دیوانه اوست🌹💚 لبیک یاحسین💚 - ویسگون

 

نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت؛ خستگی بی حوصلگی شایدم خوددرگیری... 

اما چند وقته نمیتونم از چیزی که درونم میگذره حرف بزنم. نمیتونم حتی بیام و اینجا تایپ کنم. امروز یهو یادم افتاد که من این وبلاگ رو مهر پارسال راه انداختم پس تاحالا توی محرم پستی نذاشتم، حرفی درباره محرم نزدم و احساسم رو درباره محرم ننوشتم.

باید اعتراف کنم این چند روز من جز اون آدمایی بودم که رفتن هیئت. و در ادامه از اون دسته آدمایی که توی دوره کرونا تا سر کوچه هم نمیرفت.

حس میکنم محرم امسال خیلی برام سنگین بود. شاید بخاطر اینه که بزرگ شدم. شایدم شرایط کرونا تاثیر گذاشته بود. من خوب یادمه سالای پیش حاج وحید مابین روضه هاش میگفت (مریضها رو مخصوصا مریضهای سرطانی رو دعا کنین) حالا امسال جای سرطان رو کرونا گرفته بود. کی فکرش رو میکرد ویروسی توی جهان فراگیر بشه که از سرطان هم برای مردم وحشتناک تر جلوه کنه؟ خیلی فکر کردم. محرم امسال به شلوغ بودن هیئتا فکر کردم. به اعتقاد قوی مداحا. به برگزاری دسته ها علی رغم داشتن مجوز. پخت غذا و پخش نذری. امسال توی محله ما همه چیز خیلی عادی جلوه کرد. حتی عادی تر از پارسال. اما برای من همه چیز فرق میکرد. انگار داشتم با یه دید باز تری نگاه میکردم. 

قبلا میگفتم: یعنی چی حضرت زهرا (س) عزادار ها رو دعوت میکنه؟ خب من اگه بخوام برم میرم، اگرم نخوام نمیرم. این کاملا اختیار منه. 

اما امسال دیدم اونایی که برای محرم برنامه ریخته بودن اما دو روز قبل شروع محرم سرفه هاشون شروع شد و خونه نشین شدن. 

قبلا میگفتم یعنی چی (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)؟ اما امسال وسط شلوغیا قشنگگ معنی دیوونه رو درک کردم.

توی کدوم دین و آیین مردم بخاطر عزاداری، سر جون خودشون و خونوادشون قمار میکنن؟ 

امسال انگار همه چی فرق میکرد.

... مـــیــم ...
۱۴:۴۳۰۹
تیر

خیلی وقته نیومدم اینجا و دستام رو آزاد روی کیبورد قرار ندادم تا هر چیز اضافی که توی مغزم هست رو پیاده کنم. این چند وقت میشه گفت تقریبا آروم زندگی کردم. یعنی در آرامش.

همه آدما دنبال آرامشن. خودآگاه یا ناخودآگاه. بعضیا راه آروم کردن خودشون رو میدونن و بعضی دنبال اینن که پیداش کنن. منم تو این مدت متوجه شدم تنها راه به آرامش رسیدن توی من تنهاییه. وقتی تنهام به معنای واقعی آرومم. ذهنم بی دغدغه ست. خوشحالم. وقتی اطرافم سکوته وقتی کسی مدام بهم زنگ نمیزنه وقتی قرار نیست هر روز برم بیرون یا قرار نیست به فکر این باشم که چه لباسی بپوشم و جلوی بقیه چطور رفتار کنم یا چه حرفی بزنم که بقیه ناراحت نشن، آرومم. اما این دو سه روز آرامشم پریده.

وقتی تو تنهایی خودم زندگی میکنم اتفاق خاصی برام نمیوفته که در مقابل پرسش های (چه خبر) دیگران جواب طولانی بدم. وقتی چندین ماهه که با دوستام صحبت نکردم، مسلما الان هم حرفی ندارم که بهشون بزنم.وقتی مدت هاست که باهاشون حرف نزدم که جر و بحثمون بشه و دعوا کنیم طبیعتا الان هم حوصله دعوا کردن ندارم و با یه ایموجی قلب و یا با یه لبخند رو در رو قضیه رو میبندم تا آرامشم برگرده. اما من هرکاری که میکنم نمیتونم به آرامش واقعیم کنار بقیه برسم. من از اول بچگیم پر سر و صدا نبودم. زیاد اجتماعی نبودم. اهل رفت و آمد نبودم.

دعوا کردن، خود منو بهم میریزه وگرنه سر همه افرادی که بهم زنگ میزنن یا میان پیشم (بجز خانوادم) یه داد بلند میکشیدم و از خودم دورشون میکردم. کاش میشد آدما همونطوری که هستن درک و فهمیده بشن. 

... مـــیــم ...
۰۰:۵۲۱۸
خرداد

 

تبادل نظرهای 6haana | نی نی سایت

هیچوقت از تغییر چه مثبت و چه منفی خوشم نمیومده. سخته آدمای دورتو جوری که همیشه بودن نبینی. البته میدونم که نوجونم و شخصیت خودم و هم سن و سالام هنوز به ثبات نرسیده و مدام درحال تغییریم و این طبیعیه و و و .. اما باز نمیتونم تغییر رو بپذیرم با اینکه خودمم دارم تغییر میکنم تا خودمو خوشحال کنم و هیچکس برام مهم نباشه.

هفته پیش موهام رو کوتاه کردم. بعد از چهار یا پنج سال که روی شونه هام و کمرم احساسشون کردم دیگه خسته شدم. چیه این ادمیزاد که از خودشم خسته میشه؟ :) ولی راحت شدم و دیگه توی دست و پام نیست.. چند وقته جوشم نمیزنم چون تنقلات و چرت و پرت نمیخورم و صبح و شب صورتمو میشورم. امروزم برنامه رژیم گرفتم که این ده کیلو اضافی آب شه :))))) خستم از یه جا نشستن. کلی برنامه برا تابستونم دارم اما میدونم اخرش صبح تا شب میگیرم میخوابم و وقت تلف میکنم. این آخرین تابستون قبل مطالعات کنکوریه و باید استفاده کنم اما نمیدونم چرا اخرشم نمیشه. 

در کل خوشحالم. روزا کتاب صوتی جز از کل رو گوش میکنم و از مدل داستانش خیلی خوشم اومده :) 

خلاصه هر کاری میکنم که توی روزمرگی گیر نکنم 

... مـــیــم ...
۰۱:۳۷۲۳
ارديبهشت

خیلی وقته نیومدم اینجا. خودم دلم برای نوشتن تنگ شده بود اما خب بی حوصله تر از اونی بودم که شبا بیام بنویسم و خودم رو خالی کنم. از شب قدر تا الان دلم میخواست بیام یه یادگاری از دومین ماه رمضون کرونایی توی وبلاگم بکارم اما نشد و رسید به امروز. و بدون اغراق چقدر مهمونی های خدا زود میگذره!

این عکس رو اولین سحر ماه مبارک، از پنجره خونمون گرفتم. سیاهی شب و کلا دو سه تا پنجره روشن!.. بازم انگار همین سه روز پیش بود که خوابالو بیدار شدم و تا غذا گرم بشه رفتم پشت پنجره و این عکس رو گرفتم.

امتحانات داره شروع میشه و شیوه امتحان گرفتن امسال سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. خلاصه امشب همه کتابای غیر درسیم رو از گوشه گوشه های اتاقم جمع کردم و بردم توی اتاق بغلی تا جلوی چشمم نباشه. آخرین پادکستم رو گوش دادم. به آموزشگاه خیاطی پیام دادم که حدود یه ماه آینده رو نمیتونم بیام و حقیقتا برام سخته فاصله گرفتن از چیزا و کارایی که دوستشون دارم :) اما این یه ماهم باید بگذره. شاید توی این مدت طولانی باید از سرزدن به وبلاگایی که دوستشون دارم هم خودداری کنم :)

+ یه فرد مهربون اومده همه پستای من و پستای اکثر وبلاگایی که میخونمو دیسلایک کرده. واقعا چرا؟ :))))))))))

++ و آخر از همه، عیدتون مبارک و دعا کنین

... مـــیــم ...
۱۸:۰۰۰۶
ارديبهشت

دل‌بخواهی... :: نیلگون

 

رو ابرام الان. دقیقا همین الان الان

شعری که فروردین نوشتم رو سرکلاس برای استادم خوندم و با یه عالمه تحسین رو به رو شدم :))

حتی از خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم

خودم اصلا انتظار نداشتم، چون برعکس بقیه متن ها و شعرها این رو توی دو سه روز نوشته بودم و توی خوندنش هم مردد بودم :)

حتی نمیدونم چرا الان دارم اینا رو تایپ میکنم، فقط میخوام یه جا ثبت بشه که چقدر حالم رو خوب کرد

روزم ساخته شد=))))

 

... مـــیــم ...
۱۳:۴۴۰۱
ارديبهشت

 

 

باید برگردم به روزایی که با ذوق میشستم دونه دونه وبلاگای بقیه رو باز میکردم و متنای قشنگشون رو میخوندم و زنده میشدم. خیلی وقته از این کار هیجان انگیز دور شدم. انگار هر وقت یاد بدبختیام میوفتم میام اینجا و یه حجم از ناراحتی رو روی کیبورد خالی میکنم و میرم حالا بعضی وقتا پست میشه و بعضی وقتا نه. و من این حالت رو دوست ندارم. دقیق نمیدونم اما فکرکنم از آخرین روزی که نقاشی کشیدم ده روزی میگذره. یکم سخته ادم کاری رو که بهش آرامش میده رو وقت نکنه انجام بده. حوصلم سر میره و زل میزنم به این ظرفای نوشابه و همش با خودم میگم چرا نمیرم سر کوچه تا یه پپسی بگیرم و دیگه مدادای آبی رو توی بطری کولا نذارم؟ یا مثلا فکر میکنم توی اون دفتر نقاشیم که زرده، فقط با مداد نقاشی کنم یا رنگی هم بکشم؟ یا اون دفترچه آبیه رو چیکار کنم؟ نه اونقدری بزرگه که بتونم توش نقاشی های خفن بکشم و نه اونقدری کوچیکه که بشه توش طرحای مینیمال کشید. ولی دلم میخواد امروز شروع کنم. برم سراغ همون دفتر زرده ببینم چه میشه کرد. انقدر بی ذوق شدم که دیگه توی پینترست دنبال طرح برای نقاشی نمیگردم. ولی دلم نمیخواد این خستگی و بی حوصلگی مسخره ادامه پیدا کنه. 

... مـــیــم ...
۲۱:۴۵۳۰
فروردين

 

امروز حالم زیاد خوب نیست. جسمی منظورمه. همیشه با خودم فکر میکردم بدنم خیلی قویه که مریض نمیشم اما الان دارم فکر میکنم که شاید از شانسم یا یه همچین چیزیه که خیلی دیر به دیر پیش میاد حالم بد بشه و از کارای سادمم بیوفتم. دیگه زیاد نمیتونم بنویسم نه برای خودم و نه اینجا چون نزدیکای خرداده و امسال یکم سخت تر از سالهای پیشه. قبلا حداقل میدونستیم خرداد که بشه به هرکدوممون یه کارت با یه شماره میدن و میگن برو فلان کلاس رو صندلی فلان بشین و امتحان بده اما الان هیچی معلوم نیست. چند روز پیش شنیدم اقای مهدی فرجی کارگاه شعر گذاشته و من بخاطر امتحانام نمیتونم برم واقعا زیباست :))))))) خیلی ناراحت شدم و تقریبا هرروز بهش فکر میکنم اما خب باید کارگاهای تابستونی و پاییز هم داشته باشن و اگه قسمت بشه اولین نفر و کوچیکترین هنرجوشون منم. 

یه عالمه کتابام مونده و نمیرسم برم بخونمشون. شاید بتونم با امید همین کتابا زنده بمونم D:

... مـــیــم ...
۰۲:۱۷۱۷
فروردين

هربار خواستم از تو بنویسم یه چیزی مانعم شد. من هیچوقت نتونستم از تو بنویسم یا از تو بگم. من نتونستم انقدر از تو حرف بزنم تا خسته بشم و از این کار دست بردارم. اما یه کاری رو خوب بلدم. من بلدم با تو زندگی کنم حتی شده توی تصورات و خیالات! 

شده بارها با خودم فکرکردم اگه کسی منو توی این حالت ببینه چی فکر میکنه؟ مثل همون شبایی که مثل دیوونه ها از خواب بیدار میشدم و مامانم رو صدا میکردم و بی اراده حرف های بی ربط و نامفهوم از دهنم بیرون میومد. من بلدم با دیوار صحبت کنم و ازش جواب بشنوم و باهاش بخندم یا سرم رو روی شونه ش بذارم و باهم گریه کنیم درحالی که دیوار رو نبینم، تو رو ببینم! مهم اینه که دارم زندگی میکنم. 

خیلی وقتا به این فکر میکنم چی از اسمم یادت مونده. شاید فکر کنی دنیا دینا درنا دریا یا هرچیزی که دال داشته باشه. شایدم صحرا. ولی من مریمم. همون مریمی که خود واقعیش رو زیر هزارتا اسم و نقاب میپوشونه. همون مریمی که مریم نیست. وقتایی که شعر مینویسه صحراست. وقتایی که اشتباه میکنه دنیاست. وقتی میرقصه دریاست. فقط یه وقتایی مثل همین الان ساعت دو شب که هیچکس کنارش نیست و حال و حوصله هیچ چی رو نداره و موهاش پر از گره و چشماش قرمزه، مریمه. 

حق داری اگه این مریم رو نشناسی. این مریم ساعت دو نصفه شب با اون مریم سه سال پیش خیلی متفاوته. بدتر و بهترش رو نمیدونم ولی من مریم سه سال پیش رو بیشتر از مریم الان دوست دارم. به حدی که دلم میخواد تک تک کارهایی که اون موقع انجام میدادم و خوشحال یا ناراحتم میکرد رو الان دوباره تکرار کنم. 

این مریم از الان تا اخر خرداد خیلی کارا قراره بکنه. قراره لاغر بشه قراره به بقیه کمک کنه تا حالش خوب بشه قراره کلی پروژه انجام بده قراره امتحانات خردادش رو بگذرونه قراره کلی کتاب بخونه و نقاشی بکشه قراره به موهای اشفته ش برسه... نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم شاید بخاطر اینه که توی ذهنم ثبت بشن و یادم نره. شاید. داشتم میگفتم. من همیشه از اینکه بخوام از تو بگم فرار کردم. مثل همین الان که خیلی زیرپوستی بحث رو به کارهایی که قراره انجام بدم تغییر دادم :)

... مـــیــم ...