متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
پیوندهای روزانه

۰۰:۴۵۱۰
فروردين

کوه

دلیلش رو خودمم نمیدونم اما این روزا خیلی کم میام اینجا و وقتی هم میام چیزی که دوست دارم ثبت بشه رو مینویسم و میرم میخوابم. خیلی وقته نرفتم سراغ وبلاگای دیگه تا ببینم چه خبره. امشب قراره خیلی زودتر بخوابم یعنی بلافاصله بعد از این پست باید بخوابم. دیگه خستم از دیرخوابیدن و دیر بیدار شدن. کلا سه روز مونده تا تموم شدن تعطیلات و من کلی کار نکرده دارم. و راستی از دیروز بگم:

از دیروز میتونم به عنوان یکی از بهترین روزای زندگیم یاد کنم. فکرنمیکردم انقدر خوش بگذره و بخندم و همه چیز برای سه ساعت یادم بره. شایدم کمتر از سه ساعت اما تمام روزم رو ساخت. دوستای مدرسم رو با اینکه خیلی باهم متفاوتیم اما دوستشون دارم. خودمم هیچوقت فکرنمیکردم بتونم با کسایی رفاقت کنم که هم با من متفاوتن و هم با خودشون متفاوتن حالا از هر لحاظ: تیپ و ظاهر و اعتقادات و خانواده و... امروزم که میتونه دیروز رو تکمیل کنه. امروز به من خیلی خیلی خوش گذشت. یه روز عالی که داداشم برامون ساخت یه روز عالی که تونستم توی سرمای کوه شیشه ماشین رو بدم پایین و هوای سرد رو نفس بکشم. یه روزی که تونستم به شکوفه ها و برف ها و سنگ ها و کوه ها نگاه کنم و لذت ببرم. یه روزی که تونستم بخندم. به سگا غذا بدم. صدای ابشار رو بشنوم. از سرما بلرزم اما خوشحال باشم. 

میخوام انرژی که از این دو روز گرفتم رو نگه دارم و زندگی کنم. فردا قراره کارای زیادی بکنم: درس بخونم تکلیفام رو انجام بدم و کتاب جدیدم/ امتحان کردن پادکستای جدیدی که پیدا کردم/ فکرکردن به برنامه رژیمی که قراره انجام بدم/ صفحه جدید قرانم که برای عید باید حفظ میکردم و نکردم رو حفظ کنم/ یکم نقاشی بکشم و سعی کنم حالم رو خوب کنم.

من امروز فهمیدم یکی از دوستای داداشم که اتفاقا چند سال پیش هم دیده بودمش ۱۰۰ کیلو کم کرده و جا داره بگم کرک و پرم ریخت. الان ۸۰ کیلو هستش و من بعد از این شوکی که بهم وارد شد تا این ده کیلوی اضافم رو کم نکنم اروم نمیگیرم. قبل از کرونا یادمه خیلی فعالیت داشتم خیلی با دوستام بیرون میرفتم و مدرسمم هم پله داشت هم کلاس ها موضوعی بود و مدام باید جا به جا میشدیم. بخاطر همین مدت ها بود رو یه وزن ثابتی بودم اما بعد از کرونا که صبح تا شب توی خونم خیلی اضافه کردم. فکرکنم دیر شد و الان دیگه باید برم بخوابم.

و این عکس هم تابلوی نقاشی خداست، منظره امروز.

... مـــیــم ...
۰۲:۵۱۰۸
فروردين

معرفی گل کاغذی - راهنمای مراقبت ، نگهداری و تکثیر آن

 

تازه دارم قدر مدرسه و کلاس مجازی رو میدونم که حداقل سرم رو گرم میکرد تا کمتر فکر کنم. این روزا زیاد فکر میکنم به چیزایی که دوست داشتم و نرسیدم به اعتماد به نفس پایینم به حرف ها و کارهای بقیه به ادمای قدیمی به اینده نامشخص... فکرکردن بدترین دشمن ادمه. این روزای تعطیل انقدر توی تصورات و تخیلاتم غرق بودم که یهو به خودم میومدم و میدیدم دارم با در و دیوار صحبت میکنم. همونقدر که حقیقت ادم رو ناراحت میکنه رویا هم ناراحت میکنه. هربار که کمتر نقاشی میکشم کمتر با ادما صحبت میکنم کمتر پنجره اتاقم رو باز میذارم یا کمتر با موهام بازی میکنم یادم میره دنیای بیرون چطوریه. یادم میره بیرون از اتاقم ادم ها و موجوداتی زندگی میکنن و وجود دارن یادم میره داخل خونمون ادمایی زندگی میکنن یادم میره توی اتاقم یه گلدون و چندتا کتاب و یه دفتر نقاشی وجود داره و این بازی انقدر ادامه پیدا میکنه تا یادم میره من خارج از تخیلاتم هم وجود دارم. با این حال فردا قراره برم بیرون اونم با دوستای دبیرستانم که زیاد باهاشون راحت نیستم. همین کافیه تا ساعت ها به دیوار نگاه کنم و به بدترین شرایطی که ممکنه پیش بیاد فکرکنم و مثل دیوونه ها غصه بخورم. یا از اینکه تا الان بیدار موندم و ممکنه صبح خوابم ببره استرس بگیرم یا از اینکه قراره مدت زیادی رو توی ماشین بمونم از الان سردرد بگیرم. ولی دارم میرم و بعد از اومدنم باید یه فکری راجع به این دیوونگی بکنم. یه عالمه پادکست جدید پیدا کردم که باید حداقل یه بار امتحانشون کنم. چندتا کتاب جدید گرفتم که دوستشون دارم و جدیدا یه شعری دارم مینویسم که برعکس قبلیا دوستش دارم و درسا هم میتونه مشغولم کنه. یه دفترچه گرفتم که خیلی دوستش دارم و میتونم نقاشی هم رو همراه داستانشون توش ثبت کنم. میتونم به فردا امیدوار باشم.

در اخر آهنگ شاه بیت رو تازه گوش دادم و قشنگه

و از این خونه ها دلم میخواد

... مـــیــم ...
۰۱:۱۸۰۷
فروردين

❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀

 

نمیدونم چرا این اتفاق میوفته اما همون زمانی که بیشتر از همیشه لبریزم و به نوشتن نیاز دارم، قلمم رو کنار میذارم. من الان توی همون شرایط قرار دارم. چیزی به اسم افسردگی عید وجود داره؟ اگه وجود داره که توی اون شرایطم. کلی کار دارم که انجام نمیدم کلی حرف دارم که نمیزنم کلی ایده دارم که عملی نمیکنم و این انجام ندادن ها و حرف نزدن ها بیشتر از هرچیزی بهم استرس وارد میکنه. دور شدن از عادت ها و روزمرگی هام غمگینم میکنه و غرق شدن توی عادت ها و روزمرگی هام بازهم منو غمگین میکنه. انگار نمیتونم تعادل رو نگهدارم. انگار باید برگردم سمت قران روی میزم اما برنمیگردم و دلیلش رو هم نمیدونم. انگار باید با شروع بهار منم سال جدیدم رو شروع کنم و پوست بندازم و تازه تر و شادتر بشم اما نمیشم. شدم مثل یه پیرزنی که هیچکس حوصلش رو نداره. هیچکس پای صحبتاش نمیشینه و هیچکس بهش نمیخوره. حس میکنم دارم مثل پیرزنای غرغرو میشم. همونایی که وقتی راه میرن مفصل ها و استخون هاشون تق و تق صدا میده. همونایی که از زمین و زمان ایراد میگیرن. تنها تفاوتم باهاشون همین نوشتنه. تفاوتم باهاشون اینه که گهگاهی شعر میخونم و شعر میگم. دیگه فیلم دیدن و کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و اهنگ گوش دادن حوصلم رو سرمیبره. خیلی غم انگیزه که تنها دلخوشیات برات خسته کننده بشن. من این وضعیتمو دوست ندارم. و در اخر، این دختره که داره از اسمون ستاره میچینه من نیستم.

... مـــیــم ...
۰۱:۳۹۳۰
اسفند

یادمه یه زمان هر اتفاقی که میوفتاد از هرچیزی ناراحت یا خوشحال میشدم میگفتم حرفم رو میزدم. ولی الان خیلی وقته نه اینکه نخوام، نمیتونم این کار رو انجام بدم. انقدر به دلایل مختلف جلوم گرفته شده که حس میکنم با نوشتن هم غریبه شدم و نمیتونم طوری که قبلا خودم رو با نوشتن خالی میکردم الان هم همونقدر راحت قلم دستم بگیرم و انقدر بنویسم که یا خوابم ببره یا خسته بشم. اما خوبیش این بود که سبک میشدم. من امسال خیلی تغییر کردم. اونقدری تغییر کردم که دیگه کسی نخواد یا نتونه گوش هاش و حواسش رو بهم هدیه بده تا با ذوق از دلخوشیام یا با بغض از ناراحتیام براش بگم. اونقدری عوض شدم که کسی نخواد یا نتونه باهام هم کلام بشه. شاید خسته باشم اما خوشحالم از تغییرم. خوشحالم که یه دوره سخت افسردگی رو پشت سر گذروندم طوری که هنوز که هنوزه بعضی شبا با تعجب به خودم میگم تو همونی هستی که هرشب صدای هق هقت از این اتاق بلند میشد. هرشب. خوشحالم از انتخابای امسالم. از اینکه انتخاب کردم توی یه مدرسه معمولی درس نخونم از اینکه انتخاب کردم وبلاگ بزنم انتخابام برای شعر گفتن کتاب خوندن و پادکست گوش دادن و موسیقی هام و حتی انتخابم برای اینکه چه فیلمی رو ببینم. انتخابم برای اینکه چطوری دکور اتاقم رو عوض کنم و انتخابم برای قران خوندن و انتخابم برای اینکه خیاطی یاد بگیرم هرچند نتونستم ادامه بدم و الان درحد یه جوجه بلدم ولی خوشحالم. از اینکه این اواخر انتخاب کردم دوباره نقاشی بکشم خوشحالم. امسال برای من سال بدی نبود و بخاطر بد نبودنش خوشحالم و ازش ممنونم. یکم نگرانم برای سال جدیدی که قراره بیاد. سالی که قراره جدی تر درس بخونم جدی تر به خودم برسم و جدی تر چیزایی که دوست دارم رو دنبال کنم. نگرانم برای عید بیچاره ای که قراره همه درس نخوندنای سالم رو توش جبران کنم و نگرانم بابت امتحانات و بعد از اون نگرانم بابت تابستونی که هیچ برنامه و ایده ای براش ندارم. فردا عیده و من یه کتاب ناتموم، دوتا لباس ناتموم، یه نقاشی ناتموم و دو سه تا شعر ناتموم دارم. یادمه بابا میگفت برای لحظه سال تحویل باید همه کارای نصفه و نیمتونو انجام داده باشین و همه چی مرتب باشه ولی خب امسال نرسیدم. در هرصورت ان شاالله عید مبارکی باشه :)) 

... مـــیــم ...
۰۶:۵۴۱۳
اسفند

موفق شدم. دو روزه که تونستم خوابم رو تنظیم کنم، اول اینکه زودتر بخوابم و دوم اینکه زودترم بیدارشم. دیدن صبح خیلی قشنگه، مثل سکوت شبه شایدم دلنشین تر! داشتم به این فکر میکردم چی میشه که تاریخ ها و عددها برای آدما معنی پیدا میکنن. یه تاریخایی مثل تاریخ تولد، تاریخ آشنایی، اون روزی که توی مسافرت بیشتر از روزای دیگه خوش گذشت، اون روزی که معلم ازت تعریف کرد، روزی که خوشحال تر از همیشه بودی... دیروز یازدهم اسفند بود. دوتا عدد متوالی پشت هم که هیچوقت تاریخش یادم نمیره. تاریخ قشنگیه هم عددش هم اینکه نزدیک عیده هم اینکه دوسال پیش توی این روز من خوشحال ترین دختر دنیا بودم. یادمه انقدر خوشحال بودم و از خودم بیخود شده بودم که وقتی مامان غر میزد برو ظرفا رو بشور بی چون و چرا قبول کردم و خنده رفتم سراغ ظرفا. شاید روزای دیگه ای هم توی این شونزده سال داشتم که خوشحال ترین بوده باشم ولی من فقط این تاریخ رو یادمه و یادم میمونه. شاید از اون موقع به بعد همه یازده اسفندا معمولی بوده باشن اما هنوزم وقتی یازده اسفند میشه به احترام اون روز یکی دو دقیقه لبخند میزنم :) 

بی ربط به متن بالا: امیدوارم امتحان پنجشنبه زودتر بگذره. زودتر این تکلیفا تموم بشن. اصلا مشتاق دومین عید کرونایی نیستم اما نیازمند تعطیلی ام :)

... مـــیــم ...
۰۰:۴۳۱۰
اسفند

دلم میخواد گردش زمین و زمان متوقف شه و همه چی همینجا بمونه. همینجایی که کل فکرم مشغول امروز صبحه که چرا یه آدم باید انقدر متواضع و محترم باشه که حتی توی جمع و شوخی های دوستانمونم جایی نداشته باشه. همینجایی که کل دغدغم اینه چرا اون آدمی که حالا استادمه کلی ازم بزرگتره دانشش رو نمیتونم وصف کنم و و و و.... اما وقتی خودکارم از روی میز میوفته و میبینه بی تمرکزم خم میشه و خودکارم رو بهم میده. دلم میخواد توی همین موقعیت بمونم نمیدونم چرا. نمیدونم چرا هرچی لیست الگوهام بیشتر میشه به جای اینکه پیشرفت کنم انگار پسرفت میکنم. چقدر دلم میخواد آرامش میم.ر و ذهن طبقه بندی شده سین.میم رو داشته باشم. یکم از مهربونی میم.عین یکم از اراده و انگیزه الف.سین و یه کوچولو از عشق خانم.عین که حتی اسم این آخری رو هم درست نمیدونم، آدمای خیلی کمی به دلم میشینن تا بخشی از زندگی و شخصیتشونو به عنوان الگو بپذیرم. از اینکه اسماشونو مثل خلافکارا مخفف کردم بدم میاد اما نمیتونم اسم بنده های خدا رو بگم😅 کلی درس و تکلیف دارم اما نشستم و مثل احمقا دارم رویا پردازی میکنم، کاش برم سر کارام :)))) ولی پیشنهاد میکنم ادمای مهم زندگیتونو لیست کنین.

... مـــیــم ...
۰۱:۱۱۰۸
اسفند

اکسپرسیونیسم

تقریبا یکی دو هفته بود داشتم به این فکر میکردم چرا هیچکس نیست بشینم باهاش صحبت کنم؟ صحبت عادی نه هااا یه جور همکلام که آدم باهاش راحت باشه و هرچی دوست داره و تو دلشه و هر چیزی که خوشحالش کرده و ناراحتش کرده رو بهش بگه با هم بخندن و یه همنشینی که آدم حس خوب بگیره ازش. خیلی درگیر و خیلی پر بودم انگار تا اینکه این روزا فهمیدم چقدر احمقانه فکر میکردم. فهمیدم آدمای دورم حتی اونایی که فکر میکردم خیلی شبیه منن اصلا شبیهم نیستن و دغدغه هاشون باهام یکی نیست و جدا از آدمایی که از لحاظ فکری و عقیدتی متفاوتیم اما خیلی برام عزیزن متوجه شدم چقدر بی شعور دورم هست :) خیلی ناراحت کنندست واقعا. کمتر از یه ساله که دارم میفهمم چه آدمایی دورم بودن و هستن. همیشه بهم میگن من خیلی کم حرفم و حتی گاهی از کم حرف بودنم ناراحت میشن اما بعضی وقتا خیلی اتفاقات مختلف میوفته و خیلی پر از حرف میشم اما کسی رو پیدا نمیکنم که اونجوری که میخوام به حرفام گوش کنه. یا من واقعا پرتوقعم یا بقیه زیادی دورن. خیلی ناراحت میشم وقتی دارم با ذوق و شوق درباره اخرین کتابی که خوندم صحبت میکنم و یهو میبینم طرفم داره به پسری که چند متر اون طرف تر وایساده لبخند میزنه یا حتی دارم درد دل میکنم یهو میبینم هنوز نیم ساعتم نگذشته که طرف داره همون درد دلامو میکوبه تو سرم. دارم درباره دغدغه ای که ذهنمو مشغول کرده صحبت میکنم که یهو طرف میپره تو حرفم که: بریم یه چیزی بخوریم؟. کاش اطرافیانم حتی اگه با من یکی نیستن شنونده های خوبی بودن.

... مـــیــم ...
۱۲:۴۳۰۳
اسفند

مردم معمولا وقتی میبینن یه نفر در مقابلشون داره پیشرفت میکنه عاشق کارشه و روز به روز کمتر توی اجتماع و فعال تر توی درس و کارش دیده میشه انگیزه میگیرن و میگن اگه اون میتونه پس منم میتونم و از جاشون بلند میشن و از این حرفا و کارای مسخره

ولی نمیدونم چرا وقتی دیشب دیدم یه نقش جدید به نقش هایی که قبلا داشتی اضافه شده و با چه عشقی داری درس میخونی و زندگی میکنی و چقدر هدفت بزرگه و چقدر به آرزوهات نزدیکی احساس سرخوردگی میکنم. یکی از دوستام میگفت هرکسی با یه چیزی توی زندگیش سرگرمه و میگذرونه: یکی با خونوادش یکی با شغلش یکی با درسش یکی با هنرش.... راست میگفت اما نمیدونم چرا من خودم رو نگاه کردم متوجه نشدم به عشق چی دارم این زندگی رو میگذرونم؟ بهم گفت درست و رشتت رو خیلی دوست داری. درسته ولی وقتی مدام دارم روز ها و امتحان ها و و و و رو خراب میکنم به چی امید داشته باشم؟ دیشب بعد از مدت هاااا اومدم و خیلی عادی به پیجت یه نگاهی انداختم و حدس زدم چقدر شاد تر شدی! همیشه برات آرزوی موفقیت میکنم و خواهم کرد و امیدوارم منم مثل تو بتونم از روزمرگی بیام بیرون. 

دیروز با خواهرم رفتم خرید و متوجه شدم مردم چقدر مهربونن. متوجه شدم هرجای دنیا هم برم هیچ جا به خیابونای شلوغ و آشنای محل خودم نمیرسه. فهمیدم نزدیک عیده و چقدر مغازه دارها و فروشنده ها خسته و بی حالن بس که خریداری نیست. چقدر سعی میکنن با لبخند و طرز برخوردشون مشتری جذب کنن اما اکثرا موفق نمیشن و چقدر خسته شدنشون منم خسته میکنه. چقدر خسته میشم وقی میبینم بجز دعا از من ۱۶ ساله کار دیگه ای برنمیاد. وقتی میفهمم توی ده قدمی من مشکلاتی بزرگتر از ۶ تا سوال درسی که نتونستم حل کنم وجود داره، دلم میخواد همیشه توی همین مرحله از زندگی گیر کنم. نه مشکلی توی دفاع از حقوق خودم و زنان دارم نه حقوقم عقب افتاده نه درگیر دکور خونه برای شب عیدم نه با کسی دعوا کردم و دعوا دارم نه تحقیر و اذیت شدم و... فقط چهار ساعت دیگه یه امتحان دارم و باید بشینم منطق و ریاضی بخونم و خوابم میاد. همین.

... مـــیــم ...
۱۹:۳۰۳۰
بهمن

نتیجه تصویری برای امروز روز میلاد من است

 

دیروز روز تو بود. یه روز از زمستون سرد و سفید. دلم میخواست توی روزی که متعلق به توعه کنارت باشم مثل همیشه ازت انرژی بگیرم حتی شده از دور ببینمت و تو متوجه نشی اما باز از دیدنت انرژی بگیرم اما. دوست داشتم امروز یه سبد رز سفید که تعداد گلای توی سبدش اندازه تعداد سال هایی باشه که توی روی این کره خاکی نفس کشیدی بگیرم و برات بفرستم یا یه کادوی کوچیک که هنر خودم یا جمع شدن پول تو جیبی هامه بهت هدیه کنم. دوست داشتم یه کیک کوچولوی شکلاتی بخرم و بیام پیشت اما مثل دوستات سرت رو توی کیک فرو نکنم. ولی من هیچ کاری نکردم. توی روز تولدت فقط نشستم جلو آینه و آرایش کردم و بعدش رفتم یه عالمه خوراکی خوردم و فیلم دیدم. روز تولدت کتاب خوندم و آهنگایی که دوست داشتم رو گوش کردم. تولدت فقط تونستم بشینم یه گوشه و شعر بنویسم. انقدر سیو مسیج تلگرامم رو از نوشته ها و شعر های بی معنی و مسخره پر کردم تا چشمام از نور گوشی خسته شدن و خوابم برد. توی همه این سالها خندیدی و زندگی کردی. برای پدیده ای مثل تو مفهومی به اسم سن وجود و اهمیتی نداره. تولد تویی که خوب بلدی خوشحالی کنی گذشت. تویی که بلدی به حرف مردم اهمیت ندی و زندگی کنی، خوشحالم که زندگی میکنی نه فقط به معنای نفس کشیدن بلکه لحظه لحظه از عمرت و این چند سالی که از خدا عمر گرفتی رو لذت بردی :) و من انقدر که خوشحالی بقیه برام مهم بوده حتی مدل خوشحال شدن خودمم یادم رفته :) امیدوارم هیچوقت غم توی چشمات نبینم و حتی از راه دور هم احساس نکنم که حالت خوش نیست نه اینکه من نفهمم بلکه تو همیشه خوب باشی. تولد تویی که ازم خیلی دوری مبارک :)

... مـــیــم ...
۱۱:۵۰۲۸
بهمن

اخرین باری که این حالت بهم دست داد حدود چهار ماه پیش بود. نمیدونم توی این هذیون گفتنا چه اتفاقی میوفته حتی بعضی وقتا درست یادم نمیاد چی گفتم و فرداش مامانم بهم میگه. انگار همش مامانم رو صدا میکنم و درباره اشیا حرف میزنم: خودکارا کتاب درسیا دوربینا عکسا.... از یه طرف برام خیلی بانمکه و از طرفی ترسناک :)

... مـــیــم ...