متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
پیوندهای روزانه

۰۱:۵۰۱۴
آذر

یه حس بدی دارم. بیشتر نسبت به خودم. از سه شنبه سرکلاس، برام یه مسئله بزرگی پیش اومد. یه درگیری ذهنی، یه مسئله ای که خیلی نیاز به فکر و هضم داشت. تصمیم گرفتم برای اولین بار راجع بهش با بقیه صحبت کنم. مطمئن بودم براشون جالب و تفکربرانگیز خواهد بود ولی دیدم نه اشتباه میکنم. سرتکون دادنایی که باعث میشد حرفم رو قطع کنم و ادامه ندم. خیلی نامحسوس موضوع رو عوض می کردن. سرشون تو گوشی بود. ادامه ندادم. دروغ بزرگی گفتم اگه بگم اصلا برام ناراحت کننده نبود. ناراحت شدم و برگشتم توی لاک خودم. خیلی اینطوری بهتره حداقل برای من. هیچوقت نفهمیدم چرا پای خاطرات و دغدغه های همه نشستم بااینکه خیلی جاها برام کسل کننده بود. قطعا به این کار کسل کننده ادامه میدم چون برام جالب نیست دوباره کسی مثل من ضایع شه. چندوقت پیش انیمیشن هورتون صدایی میشنود رو دیدم، بعد از اگه اشتباه نکنم ۹ یا ۱۰ سال. خیلی برام قشنگ تر از قبل بود چون دیدی که الان به تک تک جملاتش دارم با دیدی که اون زمان داشتم صد و هشتاد درجه فرق داره و حس میکنم فلسفی ترین انیمیشن تاریخه. دارم به هیچکدوم از درسام نمیرسم. باید یه برنامه درست تر بریزم. دیشب یه متنی خوندم درباره اعتیاد به کار، متوجه شدم خیلی از ماها و مخصوصا من این مشکل رو داریم و از کنارش رد میشیم. یه تغییرهایی برای شروع هفته آیندم درنظر گرفتم اما بازم یه دلهره عجیبی دارم. راهنمایی چقدر خوب بود. ۲ از مدرسه تعطیل میشدم تا بیام خونه و ناهار و اینا، ساعت ۳ میشد. بعد میخوابیدم تا ۶ و بعدش یه نگاهی به درسا مینداختم و دوباره شب میشد میخوابیدم. نیازمندم به اون خستگی بعد از اومدن از مدرسه. اون لحظه ای که بند کتونی رو باز میکنی و وارد خونه میشی و بوی قرمه سبزی میاد. جدا کلاس درس ۸ صبح با بوی غذای درحال پخت مامان اصلا جالب نیست مخصوصا اگر پیازهم سرخ کنن. اصلا....

... مـــیــم ...
۱۴:۰۷۰۹
آذر

 

تاریخ امروز نه نه نود و نه هستش

خب به درک واقعا. مگه چه فرقی با روزای دیگه داره

امروز صبح یکی از دوستام که خیلی وقت بود ارتباط نداشتیم پیام داده بود و بعد از آرزوهای قشنگ مصنوعی و حرف های مزخرف، گفت قرن دیگه این موقع ما زنده نیستیم. خب بهتر!!! این خیلی طبیعیه که افراد خیلی کمی ۱۱۶ سال زندگی میکنن. نمیدونم اینهمه تب و تاب برای چیه؟ شایدم به قول یکی دیگه از دوستام، زندگی من زیادی بی شوق و ذوق شده. ولی من اینطور فکر نمیکنم. یکی میگه آرزوی خوب کنید، یکی میگه دعا کنید، یکی به اونایی که دوستش داره پیام (دوستت دارم) میفرسته. یه سوال بپرسم. روزهای دیگه و ساعت های دیگه مگه نمیشه آرزو و دعا و ابراز علاقه کرد؟

 شاید من از یه سیاره دیگه اومدم که به این چیزها توجهی ندارم. سعی کردم بهونه بیارم و کلاس رو بخوابم ولی بهونه خودش اومد و مسموم شدم انگار. سردرد هم گرفتم. ناراحت کننده بود، نه بخاطراینکه مریض شدم و نه بخاطر اینکه کلاس هام رو از دست دادم، فقط برای اینکه دیشب برنامه ریزی کرده بودم نصف کارهامو سرکلاس ها انجام بدم از جمله تکلیف و ادیت ویدیو و دانلود فیلم های مورد علاقم و ... و الان به شدت خسته و ضعیفم و خوابم میاد و فکرنمیکنم امروز به دردبخور باشم. چقدر بده وقتی نقشه شوم میکشم که صدای معلما رو میوت کنم و به کار خودم برسم، همه چی برعکس میشه.

نه نه نود و نه خود را چگونه گذراندید؟ با سردرد و دلدرد و کور شدن از لپ تاپ و اشک مصنوعی و کلی تکلیف و.....

... مـــیــم ...
۰۲:۰۹۰۸
آذر

من هنوز زنده هستم. زنده به معنی اینکه میتونم زندگی کنم. به معنی خوبش. دلم میخواد این خبر رو به همه اون هایی که میخواستن جلوی زندگی کردن و زنده موندنم رو بگیرن برسونم. من هنوز آهنگ هایی که دوست دارم رو گوش میدم، برای خودم وسیله میسازم، برای خودم لباس میدوزم، هنوز میشینم و فرندز میبینم و میخندم و هنوز کتاب هام رو نصفه رها میکنم و میرم سراغ بعدی. من هنوز مثل بچگیام انیمیشن میبینم. به چیزهای خیلی کوچیک و مسخره میخندم. هنوز برای تک تک لحظاتم برنامه ریزی میکنم. اون خوراکی و میخورم که دوست دارم. میرم برای خودم ماکارونی درست میکنم و آشپزخونه رو چرب میکنم تا مامانم سرم غر بزنه. من هنوز شعر میخونم و مشاعره میکنم و هنوز مینویسم. هنوز با عذاب وجدان درسام رو شب امتحان میخونم. من مثل همیشه توی آینه به خودم نگاه میکنم و لبخند میزنم و خوشحالم که زندم. خداروشکر میکنم که زندم، یعنی زندگی میکنم! بعضی وقتا لازمه آدم برای خودش یادآوری کنه که زنده ست.

همین

... مـــیــم ...
۱۶:۰۸۰۳
آذر

میشه گفت الان بعد از سه هفته دارم میرم بیرون. امیدوارم اونطوری که فکر میکنم غافلگیر نشم. حس آدمهای غارنشین رو دارم که بعد از مدت ها از غارشون میان بیرون تا ببینن خورشید چه رنگیه.

... مـــیــم ...
۰۱:۱۷۰۲
آذر
... مـــیــم ...
۰۱:۰۶۰۱
آذر

فقط یادمه قبلا خیلی حواسم به آدمای اطرافم بود. من نباید انقدر راحت بشکنمشون. البته شایدم مشکل از اوناست که به زیادی محتاط بودن من عادت کردن (شاید اینطوری بتونم کار خودمو توجیه کنم). ولی چندوقتیه خودخواه شدم و از یه طرف خوشحالم چون ناراحتم نمیکنه و از یه طرف زیاد برام جالب نیست چون همه رو داره ناراحت میکنه این خودخواهی من! داستان از این قراره که صبح که بیدار میشم شروع میکنم به انجام دادن کارهای روزانم یا کارهای عقب افتادم؛ درسم رو میخونم فیلمم رو میبینم کتابم رو میخونم و و و و ... آخرش که همه اینا تموم میشه میرم سراغ موبایلم چرخ میزنم برای خودم، یهو میبینم دو سه نفر بهم پیام دادن میبینم عههه دوستای چندین قرن پیشمن. حال احوال پرسی میکنم و خیلی خوش رو و خوشحال باهاشون صحبت میکنم و از وضعیتشون سوال میکنم یهو میبینم سیل درخواست ها شروع میشه؛ فلان کتاب رو داری؟ فلان کمک رو میتونی بهم بکنی؟ فلان شخصو شمارشو داری؟ و الا آخر... تازه میفهمم عه اینا اصلا نیومدن حالمو بپرسن بلکه بعضیاشون همون سلام خوبی خشک و خالی هم از دهان مبارکشون در نمیاد! اون موقع ست که بدترین حس دنیا بهم دست میده. حس وسیله بودن. از کوره در میرم به وحشتناک ترین حالت ممکن. از بچگی عصبانیم نمیکردن چون میدونستن چه حالی میشم موقع عصبانیت... همیشه با خودم میگم من به آدمای قدیمی زنگ نمیزنم و حالشون رو نمیپرسم و کلا کاری باهاشون ندارم حتی وقتی کارم بهشون میوفته باز خودم یجوری حلش میکنم تمام تلاشم رو میکنم که نرم سراغشون. آدمی که برام مهم نیست نباید یه روزه بخاطر منافعم برام مهم بشه حتی اگه خواسته من ازش کم ارزش ترین خواسته دنیا باشه... کاش یاد بگیریم که مطمئنم تا ابد یاد نمیگیریم... 

خیلی بارون قشنگی داره میاد.. خیلی.. حیفه نمیتونم برم بیرون... الان فقط میتونم زیر پتو بشینم و شعر بخونم:

 

لحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را / در دل ابر، نگهداری باران سخت است

 

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید / فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است!!!

 

شعر از کاظم بهمنی

... مـــیــم ...
۰۲:۱۱۳۰
آبان

بهترین مکان های جهان برای دیدن شفق قطبی

 

عجیبه.. چرا انقدر زود به تا صبح بیدار موندن عادت میکنم؟ برام مهم نیست که از علاقه هامه، به شدت ازش فراریم. مثل همه علاقه هام که ازشون فرار میکنم. حس میکنم دست و پام رو میبندن. علایقم باعث آزارم میشن! دیروز بعد از یک ماه و شاید هم یک ماه و نیم، تونستم بوی کاغذ آچار رو استشمام کنم. تونستم اتودم رو طوری دست بگیرم که یه نقاش میگیره نه یک نویسنده یا یک دانش آموز. و در آخر هم کاغذ آچار برای من تبدیل شد به یه آینه! آینه ای که نه فقط خودم، بلکه آینده و گذشته ام رو هم میتونستم ببینم. بعد نگاهم افتاد و دیدم ساعت رسمی شده سه بامداد و ساعت غیر معمول اتاق من شده پنج. با نگاه کردن به آینه ای که کشیدم یه صدای آشنا توی گوشم پیچید. صداهایی از آشنایانی که می گفتند: چرا انسانی؟ چرا هنر نه؟... دقیقا حس و حال همایون بهم دست میداد بعد از اینکه مردم بهش گفتن: چرا مشهد؟ چرا تهران نه؟... هیچوقت نتونستم جواب درستی به این سوال بدم و گاهی وقتا خودمم ترسیدم که نکنه واقعا جوابی برای این انتخابم وجود نداشته باشه؟ بعد با دیدن کتاب و دفتر و آرامشی که توی این رشته دارم خیالم راحت می شد که آره. انسانی. کی میخوان باور کنن کسی که ریاضیش بیسته لزوما نباید ریاضی مهندسی و از این قبیل بخونه و اونی که از بچگیش با کنار هم قرار دادن خط های کج و کوله، میتونه طرح بکشه حتما نباید بره هنر. کسی که سه تا شعر نوشته معمولا شاعر نیست و کسی که میدونه کدوم دارو برای کدوم عضو بدن بکار میره قطعا دکتر نیست! اصلا از بیدار موندن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی که هیچ سودی نداره... کاش حداقل میتونستم شفق های قطبیو ببینم.. 

... مـــیــم ...
۰۱:۲۳۲۶
آبان

امروز داشتم به این فکر میکردم چه میشد همه ما در یک سلول انفرادی زندگی میکردیم. دیگر کسی به کسی کاری نداشت و کسی اذیت نمیشد. هروقت دلمان میخواست زندگی میکردیم و هروقت احساس خستگی میکردیم بیهوش میشدیم. کارهای مورد علاقه مان را انجام میدادیم بدون انکه ترس از قضاوت شدن داشته باشیم. داد میزدیم بدون انکه کسی سرزنشمان کند! قطعا نتایج بدش بیشتر از نتایج خوبش هستند اما تصورش برایم آرامش بخش است. حداقل می توانیم برای خودمان زندگی کنیم. راستی کدام یک از ما برای خودمان زندگی می کنیم؟ چقدر برای خودمان و تنها و تنها برای حال خودمان زمان صرف میکنیم؟ چقدر از تصمیم های مهم زندگیمان بستگی به حال خودمان داشته است؟... 

احساس میکنم هیچوقت خودم رو خالی نکردم. از ته قلبم احساس نیازدارم که برم یجا و تا میتونم دادبزنم انقدر صدام رو آزاد کنم تا تمام انرژیم تخلیه بشه. تمام غصه هام فراموش بشه. دوبارش رو یادمه. دوبار که احتیاج داشتم فریاد بزنم و برای یبار همه چیز رو توی خودم نریزم اما نتونستم. یعنی نمی شد و فکرم نکنم که هیچوقت بشه. متنفرم از هرچیزی که از من یه آدم ساکت ساخته.. یه آدم خیلی ساکت...

 

... مـــیــم ...
۰۹:۵۲۲۲
آبان

سلام پیرزن خیلی سالمند!

چه خبر ها؟ نمیپرسم خوبی یا نه چون جواب را میدانم. چه کسی میتوان با فشار خون و قند و شایدهم سکته، خوب باشد؟ بگذریم.... کمی از خودت بگو. از موهایی که به زحمت میتوان یک تار سیاه در آن پیدا کرد، راستش را بگو! مانند موهایت سفیدبخت شده ای؟ چروک های روی صورتت و پوستت که به بدنت چسبیده از چه خبر میدهند؟ از جوانی که در اوج غرور گذشت؟ دیگر نمیتوانی شب ها را تا سپیده دم بیدار بمانی بدون اینکه ذره ای از انرژی بدنت کم شود... نمی توانی کیلومتر ها پیاده قدم بزنی و خسته نشوی...

به یاد داری روزهایی را که همه را می شکستی تا خودت را بسازی؟  به یاد داری که به هیچکس بجز خودت اهمیت نمی دادی؟ یادت هست شخصیت منفور زندگی بعضی آدم ها بودی؟ سر پایین انداختن فایده ای ندارد زیرا فرزندانت تویی که همه را نادیده میگرفتی، نادیده گرفته اند و به حال خودت رهایت کردند. گمان نمیکنم اصلا به یاد بیاوری که در گذشته که بوده ای، مگر اینکه آلزایمر نگرفته باشی و مغزت بعد از این همه سال هنوز آن پویایی را سابق را داشته باشد.

خب... از دندان هایت چه خبر؟ هرروز سوپ میخوری؟ سرگرمی هایت چیست؟ فیلم های پنجاه سال قبل؟ یا کتاب های پوسیده شصت سال پیش؟ آخ که چقدر از همه چیز عقبی! حتما بعد از خواندن این جمله بهت برمیخورد و می گویی سلیقه هرکس متفاوت است یا شاید هم بگویی فیلم ها و کتاب های من باارزش تر است و با چیزی قابل مقایسه نیست و ... البته اگر هنوز هم آن اخلاق بد و خاص خودت را داشته باشی که گمان نمیکنم داشته باشی، بالاخره پیری است و خستگی هایش. پیری و کم حوصلگی هایش. پیری و تا بی نهایت در تنهایی ماندن..!

.

.

+ ممنونم از دلارام جان که من رو دعوت کرد به نوشتن و فکر کردن به هشتاد سالگی! از اونجایی که کار خیلی جالبیه و هرکس باید حداقل یکبار بهش فکر کنه من از همه کسایی که این متن رو خوندن دعوت میکنم انجامش بدن و از چندنفرم نام می برم تا زیاد شیم D:  

نرگس و خیالباف و زری

... مـــیــم ...
۰۰:۴۵۲۱
آبان

گفت: حالت خوب نیست. داستان بنویس. باید با شخصیت های داستانت زندگی کنی نفس بکشی قدم بزنی؛ از این فکر و خیال درمیای. تجربه قشنگیه. میخوای شروع کنی؟

گفتم: چطوری داستان مینویسن؟

گفت: کاری نداره! فقط باید خلاق باشی. یه زندگی عادی رو تصور کن با مشکلات یا مثلا اتفاقات جالب، یا یه زندگی مرموز با روزمره های هیجان انگیز!

در دلم گفتم: مشکلات.. اتفاقات جالب! هرروز من سرشار است از مشکلات جالب و اتفاقات هیجان انگیز. یک فرد معمولی که نه ورزشکار است و نه بازیگر، نه بلد است پیانو بزند و قهوه بخورد و نه تحمل و حوصله آرایش کردن دارد. سیگار نمی کشد و اشک هایش مثل شخصیت های فیلم ها نیست. هر صبحی که از خواب بیدار می شود سردش است و میبیند گل های کاغذ دیواری اتاقش دارند پژمرده می شوند. من همانی هستم که سه ماه است ساعت اتاقش دوساعت جلوتر است و بجای اینکه چهارپایه ای زیرپایش بگذارد و آن ساعت را میزان کند، ترجیح میدهد هرلحظه حساب و کتاب کند که الان ساعت واقعی چند است. روی در کمدش پر است از فرمول های ریاضیاتی که به حافظه سپرده شده اند و تمنا می کنند تا دور انداخته شوند. تک تک زندگی کوتاه من پر است از اتفاقات هیجان انگیز، مثل روزهایی که در دفترنقاشی ام خط خطی میکردم و با هر خط کلی تشویقم میکردند، مثل صورت خونی آن دختربچه ای که در اولین روز مدرسه دندان شیری اش افتاده بود و هرگز از ذهنم پاک نشد، مثل همکلاسی هایی که روزی مثل آنشرلی و دیانا باهم پیمان دوست می بستیم اما الان خبری از هیچکدامشان نیست، مثل آتشفشان چشم هایی که هیچوقت گدازه هایش از قلبم پاک نشد، مثل اشک هایی که از کودکی به بند کشیدم تا مبادا در مقابل کسی نمایان شوند! از ذهن این انسان خسته چه داستانی بیرون می آید؟ همه ما شخصیت اصلی داستان های خارق العاده ای هستیم. اینکه شخصیت اصلی داستانمان منفی است یا مثبت به خودمان بستگی دارد. گاهی این داستان ها و تجربه ها بصورت کتابی ناشناس چاپ می شود اما هرگز فریاد زده نمی شود. ما عادت کرده ایم خود و دیگران را به جبر در دریای سکوت غرق کنیم و آنهایی که فریاد میزنند را دیوانه خطاب کنیم؛ در نهایت آنها سالم خواهند ماند و ما در سکوت دیوانه خواهیم شد...

... مـــیــم ...