متولد پاییز :)

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

روزمرگی ها و خاطرات و حرف هام، قبل از اینکه بپوسن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۷ حسرت
  • ۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ قلم
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۶ حساس
پیوندهای روزانه

۰۱:۵۶۱۸
دی

زمستون داشت سردی و بی رحمیشو به رخمون می کشید

... مـــیــم ...
۱۱:۵۲۱۳
دی

 

نمیدونم چرا هیچ استرس یا بهتره بگم هیچ حسی نسبت به اینکه دو ساعت دیگه امتحان دارم و تقریبا ۶۰ درصد درسو بلد نیستم. بنظرم اون لحظه های آخری که کاری از دستت برنمیاد دیگه نباید خودتو به آب و آتیش بزنی دیگه دیره و باید کنار بیای. دیشب برام شب خوبی نبود. متنی یا بهتره بگم جمله ای رو خوندم که نباید می خوندم. چند وقت پیش رفتم توی کلاس اختیاری مجازی استادم که برای دانشجوهاش گذاشته بود. من بودم و دو سه نفری از دوستام. همینطوری داشتم کارام رو انجام می دادم و حرفای استاد رو گوش میدادم که یکی دستش رو برد بالا برای مخالفت کردن. اصلا حواسم نبود که این ها همشون دانشجوی پزشکی هستن و ممکنه از شهرهای دیگه هم اومده باشن. با یه صدای شیرین و یه لهجه شیرین تر اصفهانی مواجه شدم. اصلا به این فکر نکرده بودم که مجازی داره کم کم فرصت شنیدن لحن و صداهای قشنگ رو ازمون میگیره و ما رو نسبت بهشون بی توجه میکنه... مجازی فرصت شناخت ادمها رو هم ازمون میگیره. دیشب داشتم به این فکر میکردم بعد از امتحانات اولین قراری که با دوستام میذارم براشون چی بخرم ولی خب به نتیجه ای نرسیدم. برای کسی که به موسیقی رپ علاقه داره و کسی که تفریحی شعر نو میخونه و فیلم میبینه چی میشه هدیه گرفت؟

... مـــیــم ...
۰۰:۵۸۱۲
دی

به خودم قول داده بودم تا وقتی که خیلی خیلی مجبور نشدم به تلگرام سر نزنم اما بعد از سوختن رمم، رفتم ببینم عکسایی که اونجا دارم رو میتونم سیو کنم یا نه. کاش هیچوقت هیچ خاطره ای در جهان وجود نداشت. کاش...

... مـــیــم ...
۱۴:۵۱۰۸
دی

به چهره خودم که تو آینه نگاه کردم، بدم اومد. دختری رو دیدم که موهاش رو الکی شونه میزنه و فقط دلش میخواد ببندتشون تا توی دست و پاش نباشه. دختری که چشماش از خستگی نیمه بازه. دختری که خیلی وقته به خودش نرسیده. دختری که شاداب نیست! بدم اومد. یاد روزایی افتادم که حالم خوب نبود اما ناراحتیام رو با آرایش می پوشوندم و تو آینه به خودم لبخند میزدم. اما الان خوبم ظاهرم یه حرف دیگه ای رو میزنه. چرا نباید بتونم این تناسب رو برقرار کنم؟ هربار که یادم میوفته دیروز رم گوشیم با چهارسال خاطره و عکس و صدا سوخت؛ دلم میگیره. شاید بعضی خاطره ها باید بسوزن یعنی خواست خدا این باشه که انسان فراموششون کنه. فراموش کنه تا حالش بهتر بشه تا زندگیش رو به راه بشه. خاطره هایی که توی اون رم بود، خیلی وقت بود که از ذهنم پاک شده بود. انگار اون عکسا و فیلما و صداها فقط یه رد پای اضافی بودن که دلم نمیومد خودم پاکشون کنم اما شد. امروز با خودم گفتم خب من دیگه نشونه خاصی از این سه چهار سال اخیرم ندارم. ردی عکسی چیزی... از الان به بعد چی؟ نمیتونم بسازم؟ با خودم گفتم اگه یه قراری بذارم و هرروز حداقلش یه عکس از خودم بگیرم و بعدا خودم رو توی مرور زمان ببینم وضعیتم بهتر میشه دیگه اون دختر خسته رو توی آینه نمیبینم. ولی واقعا بهتر میشه؟ امتحانش ضرر نداره...

.

.

+ تو اوج ناراحتی بعد از سوختن رمم اتفاقی این کلیپ رو دیدم که روحم شاد شد :)

++ آپلود فایل توی بلاگ سخته :)

... مـــیــم ...
۰۱:۰۸۰۲
دی

خب... چرا همیشه فکر میکنم عقبم؟ دورم؟ ایده آل نیستم؟ زندگیم سخته؟ مشکلاتم زیاده؟

داشتم عکس های پروفایل تک تک مخاطبام رو نگاه می کردم که به چند دسته تقسیم می شدن؛ اون هایی که باهاشون در ارتباطم، اونهایی که کاملا ارتباطم باهاشون قطع شده و اونهایی که کمتر از گذشته باهاشون ارتباط می گیرم.

دسته اول رو میشناختم... میدونستم حالشون بده یا خوبه، زندگی رواله یا نیست، حتی اگه نخوان واقعیت زندگیشون رو توی یه عکس خلاصه کنن، باز من از حال اصلیشون خبر دارم. میدونم جدیدا با کی به مشکل خوردن و هر جمله یا عکسی که میذارن به کی و کجا برمیگرده. حتی گاها اونقدر ازشون باخبرم که پروفایلشون رو چک نمیکنم! دسته اول مشکلی نبود.
دسته دوم خوشحال بودن. خوشحال خوشحال. با خودم میگفتم نگاه کن! زندگیشون چقدر آروم و بی دردسره! یا شایدم از وقتی من رو ندارن حالشون بهتر شده! اصلا این که انقدر تو این عکس داره می خنده و پشت سر هم سفر و عشق و حال و... تا دو روز پیش که داشت پیشم گریه می کرد! و جمله همیشگی ما آدما: کاش جای این بودم!

دسته دوم نه! یه چیزی بین این دوتا. نمیدونستم حالشون الان دقیقا خوبه یا بد، ولی اون چیزی که به چشم میومد بیشتر خوبه بود. حتی توی سلام و احوال پرسی هایی که هر دو هفته یا حتی ماهی یک بار با همدیگه داریم هم خوشحال و شادن. بازم جای شکر! کاش منم خوشحال بودم! من شاد نیستم!

یا مثلا یهو می بینم عههه! ساعت ۳ بعد از ظهره! دوستم ۵ تا پادکست گوش داده و تمام درس هاش رو دوره کرده و آشپزی کرده و بیرون رفته و برگشته. اما من هیچ کاری نکردم! من برای خودم مفید نیستم! خب یکی نیست بهم بگه اگه تو پادکست گوش ندادی بجاش فیلم دیدی! اگه تو فلسفه نمیدونی بجاش ریاضی میدونی! اگه تو نرفتی تمام درس هات رو دوره کنی، توی اون ساعات مدام با افراد مختلف در ارتباط بودی و صحبت میکردی و همین بهت کمک میکنه! آرامش میده! همین که داری کارهایی رو انجام میدی که بهت آرامش میده بسه... لازم نیست شبیه کسی باشی! کاش یاد بگیرم زندگی آدم ها توی یه عکس جا نمیشه!

... مـــیــم ...
۲۳:۵۹۲۹
آذر

خاطره امروز

.

.

... مـــیــم ...
۰۱:۱۳۲۹
آذر

دیشب حدود ساعت ۴ خوابم برد. ساعت گوشیم رو روی ۱۰ و نیم کوک کردم و مطمئن بودم بیدار نمیشم. ۱۰ و نیم که گوشیم زنگ خورد، خاموش کردم و دوباره خوابیدم تا اینکه یک ساعت بعدش دوباره زنگ خورد. سلام خوبی؟ جلوی خونتونم!

خیلی خوشحال شدم. با چشمای پف کرده از خواب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم و برگشتیم. فهمیدم همونطوری که اتفاقات بد در لحظه رخ میدن و ممکنه کل روز رو خراب کنن، اتفاقات خوبم باعث میشن تمام روز حالت خوب باشه. به هرحال مهم اینه الان خوشحالم و لبخند میزنم. تنها نگرانیم توی این لحظه حضوری یا مجازی بودن امتحاناته. درسته آموزش پرورش در این باره حرف زده اما از ته قلبم میخوام حضوری باشه. مطمئنم مجازی نابودم میکنه، بی اعتمادی معلم و مشکل سایت و سوالات بی نهایت سخت و هزارتا مشکل دیگه که باعث میشه از امتحان مجازی متنفر بشم. علاوه بر اون، اگه امتحانات حضوری باشه میتونم معلمامو ببینم. دوستام رو ببینم. مثل مهدکودکیا ذوق کنم و بالا و پایین بپرم! امروز بحث شد سر اونیکی معلم ؛ همونی که خیلی مهربونه و ادای بانمکا رو در میاره :)))) باید حقیقت رو بگم که شوخیای مسخره معلما برای هیچ دانش آموزی خنده دار نیست و همه اون خنده های بلند و الکی برای اینه که اون معلم احساس ضایع شدن نکنه :)))) خلاصه که با بی نمک بودنش دوستش دارم و مشتاقم از نزدیک ببینمش (کلا سه بار حضوری دیدمش). جدا از اون دوست دارم منو بشناسه. برای منی که از اول ابتدایی تا اول کرونا همیشه تو چشم معلما بودم؛ کلاس آنلاین خیلی سخته :( نمیشه اون حس صمیمیت رو برقرار کرد. همه دوست داشتنم بخاطر متواضع بودنشه بخاطر افتاده بودنش! 

افتاده باشیم :)

... مـــیــم ...
۲۱:۰۳۲۶
آذر

امروز خیلی بی دلیل (بی دلیل در فرهنگ لغت من یعنی با یه دلیل خیلی کوچیک) دلم گرفت. یک سال و ۱۰ ماه و ۲۰ و خورده ای روزه که هروقت دلم میگیره به عکسی که از بابام بالای کمدم گذاشتم یه طور دیگه نگاه می کنم. طوری که با نگاهم بهش میگم زود بود برای رفتنت. همین یه جمله کافیه تا همه چی رو بفهمه. این هفته قرار بود بهترین هفته سالم باشه. بود. بهترین هفته سالم بود چون آدمای واقعی دیدم. چون خندیدم. چون خوشحال بودم. چون به هیچ چیزی فکر نمیکردم. اما وقتی خودت تلاش میکنی هفته ت رو بهترین هفته بسازی و درست همون جایی که فکر می کنی موفق شدی و از ته دلت از خودت احساس رضایت می کنی؛ یه کلمه، یه جمله، یه بحث کوچیک یا هر دلیل مسخره ای میتونه همه برنامه ها رو بهم بریزه. باعث میشه دوباره مثل قبل برم تو اتاق و در رو ببندم و با هیچکس یک کلمه هم صحبت نکنم. باعث میشه وقتی کتاب میخونم با مسخره ترین جمله ش گریه کنم و بهم بریزم و برم توی فکر. فکری که مثل مرداب غرقم میکنه.... باعث میشه دوباره ساکت بشم. ساکت شم و انقدر این لب ها رو از هم باز نکنم که حس لال بودن بهم دست بده. ساکت شم اجازه ندم حرف هام از حصار مغزم خارج شن و به مرحله صحبت کردن برسن. دلم ذوق و شوق اول هفته م رو میخواد. کاش خرابش نمیکردن و کاش انقدر مزخرف نبودم که با یه حرف کوچیک بهم بریزم.

... مـــیــم ...
۰۱:۰۴۲۳
آذر

Exams.... | Anime Amino

 

از فرصت نداشتن متنفرم. از اینکه یجورایی به قول بقیه یه سر دارم و هزار سودا. ۲۴ ساعت دارم و ۲۴۰ تا کار نکرده. اون چیزی که ناراحتم میکنه کارهاییه که مجبورم انجام بدم. من حاضرم تا ساعت ها یه کتاب تاریخی یا فلسفی یا داستانی بهم بدن و پرتم کنن توی یه جزیره دور، اما نگن حتما و باید این چهارتا کتابی که من میگم رو بخونی و برام فلان متن رو بنویسی. حاضرم بشینم و هزارتا سریال و فیلمی که دوست دارم رو ببینم اما بهم نگن باید این فیلم رو ببینی و برام خلاصه بنویسی. دارم خسته میشم از بس نمیتونم خودم رو مدیریت کنم. خستم از اینکه تمام روز رو دور خودم میچرخم و شب که میشه تازه یادم میاد چقدر کار داشتم و انجام ندادم. برنامه ریزی از سخت ترین کارهای دنیاست:) اینم بگم که از امتحانای ترم بدم میاد. از اینکه مجازی آموزش ببینم و حضوری امتحان بدم متنفرم. از اینکه باید بشینم و یه سری درس که حتی کتاباش رو ورق هم نزدم، بخونم متنفرم. با این وضعیت ناراحت و عصبانی من، مشاور مدرسه میاد میگه تو از اون در تراز هایی هستی که فلان معلم دنبالشه. منم یه لبخند معنادار زیر ماسک میزنم و میگم لطف دارین. و توی دلم میگم وقتی خوبشون منم دیگه بقیه چه شاهکارین! کنار همه این ناراحتیا، خوشحالم که امروز با همون فلان معلم کلاس داشتم!!! کلاس واقعیِ واقعی!! آدم دلش میخواد از خوشحالی پرواز کنه. از ذوق میز اول نشستم منی که همیشه جام نیمکتای آخر بود! ولی حیف و حیف و حیف که فقط دو ساعت بود. دوساعتی که با اصرار بیست دقیقه هم بهش اضافه کردیم. دو ساعتی که برای داشتنش باید دو ماه خواهش میکردیم :)) فرداهم قراره آدمای واقعی ببینم. قطعا این هفته از بهترین هفته های امسال من خواهد بود و دلم میخواد تک تک لحظه هاش رو ثبت کنم. خیلی خوشحالم با اینکه فردا چندتا درسی دارم که هنوز کاری براشون نکردم. 

و امیدوارم هیچ روزی از الان تا آخر دنیا، هیچکدوم از همکلاسیام این وبلاگو پیدا نکنن و این پست هارو نخونن. 

 

... مـــیــم ...
۰۲:۱۳۱۹
آذر

هیچوقت فکرشم نمیکردم بخاطر جاموندن از کلاس اختیاری یه استاد، انقدر ناراحت بشم و حس بدی پیدا کنم. البته ۳۰ دقیقه اخر رو رسیدم اما چیزی از ناراحتیم کم نشد. خدا چطور بعضی آدما رو انقدر مهربون و آروم و اصلا بی نظیر آفریده که آدم لحظه شماری کنه روزها بگذرن و باهاشون کلاس داشته باشه؟ این روزا واقعا خوشحالم. با اینکه شبا تا دو بعضا هم تا سه بیدارم و خوابم نمیبره و روزها هم مجبورم ۷ بیدار بشم، اما به یه امیدی میگذرونم اونم اینکه قراره یکشنبه هفته بعدی، آدمای واقعی ببینم! اگه پارسال این موقع همچین حرفی میزدم قطعا هم خودم خندم میگرفت هم هرکسی که الان داره میخونه اما میدونم که امسال همدیگرو خوب درک میکنیم :) بعد از سه ماه (البته نادیده نگیرم که مهرماه سه روز رفتم مدرسه) قراره برم مدرسه و معلما و بچه ها و کلاس واقعی، نیمکت، صندلی، حیاط مدرسه، کوله پشتی و خیلی از دلخوشی های ساده ای که ازم گرفته شده بود رو دوباره تجربه کنم. درسته که کلا قراره چهارتا دانش آموز باشیم، اما همونم خیلی خیلی غنیمته :)))) نزدیکای امتحانای ترمه و خوب پیش نرفتم. این هفته تازه تصمیم گرفتم سر کلاس های مهم گوش کنم و سر کلاس هایی که خیلی مهم نیستن حداقل نخوابم. میدونم سر دردام زیاده ولی مطمئنم یه روزی دلم برای این جملات پر از ناامیدی که مینویسم و روی میزم میچسبونم و همه تلاششون رو میکنن تا یه درصد خیلی کمی از امید رو بهم منتقل کنن تنگ میشه... دلم برای این روزهای شلوغ تنگ میشه... امیدوارم بعد از اتمام امتحان فردا و امتحان پس فردا، راضی و خوشحال سایت رو ببندم.

.

.

و در آخر با حرص و کمی هم تنفرِ از روی دوست داشتن، ممنونم از اون معلمم که باید تا اخر این ماه ۷۰۰ صفحه ای که از کتاب هاش مونده رو بخونم و براش خلاصه و نقد کنم :))))))))))

 

... مـــیــم ...